e16

761 156 31
                                    

تقریبا دوسالی زندگی مشترک شیچن و مینگجو تو ارامش طی شد...

شیچن بین تمام ساکنان قصر پذیرفته شده بود و در نتیجه... کسی نبود که توی قصر اذیتش کنه...

از بین افراد توی قصر ... شیچن با هوایسانگ بهتر از همه ارتباط برقرار میکرد...

شاید چون هوایسانگ همسن وانگجی بود ...شیچن هر بار که باهاش صحبت میکرد احساس میکرد با اون صحبت میکنه...

اوه البته‌‌‌...
هوایسانگ هیچ شباهتی به وانگجی نداشت... اما به هر حال... بعضی چیز ها بودند که وانگجی و هوایسانگ توشون اتفاق نظر داشته باشن...

اونجا... همه چیز واقعا برای شیچن جذاب بود ... مثلا اینکه چطور به خاطر شاخ هاشون جادو های مختلف رو انجام میدن...

در نتیجه خیلی کم پیش می اومد که دلتنگ خونه و خانواده ش بشه...
و هر موقع هم که دلتنگ میشد...
با لمس کردن سربندی که به مچ دستش بسته بود کمی از دلتنگیش رو رفع میکرد...

همه چیز خیلی خوب و عالی میگذشت تا اینکه...

بلاخره اشراف تصمیم گرفتند نقشه شون رو عملی کنن...
اون روز مثل خیلی از روز های دیگه...‌ شیچن توی حیاط قصر نشسته بود و سعی می کرد کتابی که مینگجو بهش داده بود راجب جادو های ساده ای که احتمالا شیچن هم توانایی انجامشون رو داره رو بخونه...

اشراف قصد داشتند اون موقع بهش حمله کنند...

نقشه شون این بود که اون رو از تنها دروازه ای که زیر نظر خاندان سلطنتی نیست به دنیای خودش پرت کنند...
اما با اومدن هوایسانگ پیش شیچن مجبور شدند سراغ نقشه ی دو برن...

جلوی شاهزاده نمیتونستند با ظاهر اشراف باشن.. و همچنین اگه اون بی شاخ رو به دنیای خودش بفرستند پادشاه بلافاصله اونها رو پیدا میکرد...

پس ...
لباس شورشی ها رو پوشیدند و بهشون حمله کردند...
هوایسانگ  و شیچن با وجود اینکه چیز های زیادی از مبارزه نمیدونستند...خوب مبارزه کرد اما از پسشون بر نیومدند...

بلاخره شانس به کمکشون اومد و سرو کله ی مینگجو همراه چند تا نگهبان پیدا شد...

اشراف با دیدن اونها فرار کردند... اما موفق شده بودند زخم تقریبا کاری ای به شیچن بزنند...

پس مینگجو سراغ درمانگرا ی قصر و اون زن جوکر فرستاد تا به شیچن کمک کنند...
تمام مدتی که شیچن بیهوش بود مینگجو حتی یک لحظه هم از کنارش تکون نخورد...

هیچ وقت خودش هم باور نمیکرد روزی اینطوری نگران یه بی شاخ بشه...
بعد از یک روز بود که زخم شیچن با کمک درمانگر ها و اون زن جوکر خوب شد

اگرچه همچنان بیهوش بود اما خوب خیال همه راحت شد که قرار نیست اون رو از دست بدند...

#

three worldsWhere stories live. Discover now