وانگجی گردنبند رو توی جنگل پیدا کرد... اما تصمیم داشت فعلا گردنبند رو به ووشیان برنگردونه...
تا زمانی که راجب خودش راستش رو بگه...
وانگجی احمق نبود... میدونست هیچ دولتی به اسم ابر های سفید یا ابر سیاه وجود نداره... حداقل نه روی زمین!
البته ... به ووشیان حق میداد به وانگجی اعتماد نداشته باشه و بخواد بهش دروغ بگه...
با این حال....
دلیل اصلی ای که وانگجی نمیخواست گردنبند رو به ووشیان برگردونه این بود که میدونست ووشیان به محض خوب شدن اونو ترک میکنه...وانگجی نمیخواست دوباره تنها بشه...
خودخواهی بود... اما نمیخواست بزاره ووشیان به خونه ش برگرده...روز ها پشت سر هم گذشتند و تمام مدت استرس و نگرانی راجب اینکه بلاخره ووشیان پاهاش خوب میشه و بلاخره از اونجا میره اروم اروم باعث شد که وانگجی همه چیز رو راجب گردنبند فراموش کنه و اون گردنبند ته یکی از کشو های وانگجی بین وسایل داخلش مدفون بمونه...
از روزی که وانگجی تصمیم گرفت ووشیان رو مجبور به حرف زدن راجب گذشته ش نکنه و ووشیان هم تصمیم گرفت وانگجی رو با حرفاش گیج نکنه و صبورانه منتظر خوب شدن پاهاش یا پیدا شدن گردنبندش بشه که به وسیله اون بتونه به خونه برگرده
هر روز کنار هم زندگی کردن... با هم حرف زدن... با هم غذا خوردن و... باعث شد کم کم با هم صمیمی تر بشن و کمی راحت تر باشن...
ووشیان چیز هایی راجب وانگجی و محل زندگیش یاد گرفت...وانگجی گفته بود گردنبندو پیدا نکرده... و ووشیان بهش اعتماد داشت... پس بهتر بود از این فرصت پیش اومده برای یاد گرفتن راجب زندگی بی بال ها استفاده کنه و اونها رو بعدا به استادش یاد بده...
چیز های نسبتا عجیبی هم راجب زندگی وانگجی فهمید... مثلا فهمید توی یه خونه ی سه خوابه ی نسبتا بزرگ توی یه روستای دور افتاده یه گوشه ای از زمین زندگی می کنه...
ووشیان یه بار به اتاق وانگجی رفته بود اما هیچ وقت نتونسته بود پاش رو توی اون یکی اتاق بگذاره...
حتی نمیدونست اونجا اتاق کیه....
وانگجی بهش گفته بود اتاقی که فعلا ازش استفاده میکنه قبلا مال عموش بوده....اما راجب اون اتاق...حتی وقتی پاهاش کاملا خوب شدن هم فرصت رفتن به اون اتاق رو نداشت...
وانگجی همیشه خونه بود و کم پیش می اومد خونه رو ترک کنه پس ووشیان فرصت و اجازه رفتن به اون اتاق رو نداشت تا اینکه بلاخره...
اوضاع طوری که ووشیان کنجکاو میخواست تغییر کرد!
اون روز یه روز عادی بود و ووشیان حالا بعد از دو ماه کاملا به خونه وانگجی عادت کرده بود... گوشه ای روی زمین نشسته بود و یکی از کتاب های خسته کننده وانگجی رو میخوند که در خونه به شدت زده شد...
YOU ARE READING
three worlds
Fanfictionسال ها پیش... سه گونه انسان وجود داشت... انسان هایی که بال داشتند... انسان هایی که شاخ داشتند... انسان هایی که هیچ کدوم رو نداشتند اما قدرت بدنی خوبی داشتند... دسته سوم... دو دسته دیگه رو از زمین اخراج کردند... بعد ها... وقتی حضوری ازشون احساس میکرد...