e18

780 156 41
                                    

-اسم من کریسه... من فرمانروای کشور لوزی ها هستم...

شیچن سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و پرسید
-متوجه ام... ولی‌.. چرا من اینجام؟ کمکی ازم برمیاد؟

کریس جلو تر رفت و سرش رو به نشونه اره تکون داد
-میدونی که ما ...لوزی ها قدرتمون رو از کجا میاریم؟
شیچن جواب داد
-بله... مینگجو بهم گفته که در گذشته با خوردن خون انسان هایی که شاخ نداشتند قدرتتون رو به دست میاوردین...

کریس حرفش رو اصلاح کرد
-و همچنین اون انسان ها بال هم نداشتند درست مثل تو...و اینکه ما قدرت به دست نمی اوردیم... تقویتش میکردیم...

شیچن اروم اب دهنش رو قورت داد...
حالا خیلی خوب میدونست چرا اینجاست...

کریس با دیدن حالت شیچن ادامه داد
-نگران نباش...من و مردمم خیلی وقته خوردن خون رو کنار گذاشتیم و منم نمیخوام برخلافشون عمل کنم... ولی...

شیچن که کمی امیدوار شده بود با کلمه "ولی" امیدش نا امید شد..

کریس بدون توجه بهش ادامه داد
-من خون تو رو برای خودم نمیخوام... برای همسرم میخوام...

شیچن نگاهش کرد و کریس ادامه داد
-میدونی... همسر من هم تقریبا مثل توعه... اون هم یه شاخ دار نیست...
شیچن خشکش زد... یعنی انسان های دیگه ای هم مثل خودش اینجا بودند؟!

پرسید
-اگه یه شاخدار نیست... اگه یه لوزی نیست پس .. چه احتیاجی به خون من داره؟

کریس نگاهش رو به زمین دوخت و اروم گفت
-اون بچه ی منو بارداره... اون بچه س که در اصل... خون تورو میخواد...

شیچن کمی گیج شده بود پس کریس براش توضیح داد
-روی سطح زمین و اینجا ما زن و مرد داریم... زن ها میتونن بچه رو دنیا بیارن و مرد ها بچه رو به وجود میارن...

اما همسر من یه بال داره... اون از اسمان اومده‌... اونجا... خیلی کم پیش میاد که فرزند دختر داشته باشن پس‌.. اجدادشون با قدرت های خاص بدن بعضی از پسر بچه هارو جوری تغییر دادن که بتونن بچه های خودشون رو به دنیا بیارن‌.. همسر من هم یکی از این پسر هاست...

بارداری اون پسر ها خیلی سخت تر و با ریسک بالا تریه... به علاوه که... بچه های ما از لحظه ای که زمین رو ترک کردیم توسط بدن قوی زنان لوزی متولد شدند... اما همسر من یه زن نیست... یه لوزی نیست... این ... این موضوع باعث میشه که بچه مون... خون ش رو بمکه... و این داره لحظه به لحظه همسرم رو ضعیف تر میکنه...

جوکر ما... بهمون گفت که باید یه بی بال و بی شاخ پیدا کنیم و از خون اون همسرم رو تغذیه کنیم... یعنی تو...

شیچن سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و بعد گفت
-اما اگه خونم رو بهتون بدم... بدن خودم ضعیف میشه... اونوقت... حتی ممکنه در عرض چند روز و بعد از چند بار خون دادن بمیرم...

کریس سرش رو به معنی نه تکون داد
-نه تا وقتی که من اینجام... اگه بعد از هربار خون دادن یه قطره از خون من رو بخوری بدنت با سرعت فوق العاده ای خون میسازه...

حتی اگه تمام خونت رو از دست داده باشی و فقط با مقدار خیلی کمی که توی بدنت باقی مونده زنده باشی... به محض اینکه خون من رو بخوری بدنت در عرض دو ساعت اونقدر خون تولید میکنه که انگار اصلا خونی از دست ندادی...

شیچن سری تکون داد و گفت
-اگه قدرت خونتون انقدر خوبه... چرا از خون خودتون بهش نمیدید؟

کریس اهی کشید و گفت
-فکر کردی امتحانش نکردم؟ بدنش خون منو قبول نمیکنه... بیا... باید عجله کنیم... دستت رو بیار جلو...

شیچن چاره ای نداشت پس دستش رو جلو اورد و کریس چیزی شبیه لیوان زیر دستش گرفت و با خنجر کوچیکی روی مچ دست شیچن زخمی ایجاد کرد...

لیوان به سرعت پر شد و بعد کریس چیزی زیر لب گفت که زخم شیچن شروع به بسته شدن کرد‌..
کریس بعد از اون انگشتش رو توی دهنش برد و با دندونش زخم کوچیکی روی نوک انگشتش ایجاد کرد و بعد به شیچن اشاره کرد و گفت
-بیا‌... این قطره خونم رو بخور‌‌‌...

شیچن احساس ضعف و سرگیجه داشت پس کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد... و بعد از چند دقیقه احساس کرد با وجود اینکه یه لیوان بزرگ ازش خون رفته اصلا احساس ضعف نداره...حالش کاملا خوب شده بود.‌‌...

کریس لیوان رو با خودش بیرون برد... اما قبل از رفتن رو به شیچن گفت
-اگه بخوای میتونی بیای و همسرم رو ببینی...

پس شیچن هم دنبالش رفت... وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند‌ و کریس در اتاق رو باز کرد... اولین چیزی که شیچن دید پسر خیلی لاغری بود که روی تخت خوابیده ...

اون پسر به حدی لاغر بود که شیچن به خوبی میتونست استخون های بدنش رو ببینه‌‌‌...
و در تضاد همه ی این ها شکمش بود که شاید چون خیلی بدن لاغری داشت بیشتر از چیزی که بود بزرگ دیده میشد...

توی دلش به کریس حق داد.‌‌‌.. اگه شخصی که برای خودش هم عزیزه توی یه همچین اوضاعی باشه حاظره به هر دری بزنه تا اونو خوب کنه...

کریس کنار اون پسر روی تخت نشست و اروم صداش زد
-تاعو... بیدار شو...
پسر اروم چشم هاش رو باز کرد و با دیدن همسرش لبخندی زد...

کریس کمکش کرد بشینه و لیوان رو دستش داد
تاعو به محتوی داخلش نگاه کرد و گفت
-کریس... میدونی که نمیتونم...
-تاعو...این برات خوبه...خواهش میکنم...

کریس انگار شیچن رو کاملا فراموش کرده بود مشخص بود که تاعو هم اصلا اون رو ندیده پس کوچیک ترین صدایی ایجاد نکرد تا خلوتشون رو به هم نریزه...

وقتی بلاخره تاعو کل اون لیوان رو سر کشید...چهره ی کریس طوری بود که انگار منتظر بود تاعو اون خون ها رو بالا بیاره و وقتی اینطور نشد با لحنی هیجان زده گفت
-اثر کرد!

تاعو هم انگار گیج شده بود اروم جواب داد
-اره...
کریس پرسید
-حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟

تاعو سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و پرسید
-این خون... مال کی بود؟
و اینجا بود که کریس شیچنو به یاد اورد و سرش رو بلند کرد و به شیچن که اونها رو تماشا میکرد اشاره کرد جلو بیاد...

وقتی شیچن به کریس رسید کریس گفت
-تاعو... این پسر شیچنه... خونی که الان خوردی‌‌... مال اون بود...و قراره تا زمان تولد بچه مون... اینجا بمونه...

three worldsWhere stories live. Discover now