end

1.2K 181 87
                                    

حالا که ووشیان به گذشته فکر میکرد همه چیز خیلی سریع طی شده بود‌‌... بجز اون یک هفته دوریش از وانگجی که عذاب وجدان مرگش... ووشیان رو سال ها پیر کرده بود ... همه چیز مثل یک چشم بر هم زدن گذشته بود...

ازدواجشون هم روی زمین و کاملا ساده و سریع اتفاق افتاده بود...

اونها به خونه ای برگشته بودند که وانگجی تمام کودکیش رو اونجا گذرونده بود...

مردم روستا اینبار ووشیان رو دیدند و اوایل حرف هاشون اون رو ازار میداد اما جدیدا یاد گرفته بود چطور نادیده شون بگیره...

وانگجی راجب برادرش زیاد حرف میزد و به وسیله نامه هایی که اون پسری که وانگجی هوایسانگ معرفیش کرده بود براش می اورد در ارتباط بود و اتفاقا الان هم سخت مشغول خوندن یکی از اون نامه ها بود...

که معلوم بود سخت ذهنش رو درگیر کرده...

کنارش نشست اما وانگجی واکنشی نشون نداد تا اینکه ووشیان نامه رو ازش گرفت و لب هاش رو به لب های وانگجی چسبوند و بوسه ای کوتاه روشون زد...

-چی شده عشقم؟ مشکل چیه؟
وانگجی لبخندی زد و پرسید
-میون بال دار ها ی کشورتون ...کسی رو به اسم سوندرا تاعو میشناسی؟

ووشیان چند لحظه ای خشکش زد... بعد پرسید
-این اسم رو از کجا شنیدی؟

وانگجی دوباره پرسید
-میشناسی؟

ووشیان سرشو به معنی اره تکون داد
-استادم... استادی که خیلی بهش مدیونم زمانی یه پسر داشت... یه پسری که همه ی زندگیش بود... من هیچ وقت ندیدمش اما ... شنیده بودم به خاطر رنگ بال های متفاوت... اذیتش میکنند...

تا اینکه یه مدتی من برای جنگ همراه پدرم به منطقه ای رفتم و برگشتم... فهمیدم چند نفر‌... با عنوان سرباز های پدرم..‌. اون پسر رو بردند تا مثلا قرارداد صلح امزا کنند...

اما البته که هیچ قراردادی نبود... اونها اون پسر رو کشتند... و استادم بعد از اون ... خونه نشین شد و ... بگذریم...اسم اون پسر تاعو بود و نگفتی... اسم تاعو رو از کجا...

وانگجی حرف ووشیان رو قطع کرد و توضیح داد
-این تاعو الان ... همسر پادشاه لوزی هاست... و موفق شده بچه های پادشاهشون رو دنیا بیاره...

ووشیان برای دقیقه ای حتی فراموش کرد نفس بکشه...
بعد اروم پرسید
-تاعو...زنده س...و توی...دنیای...ز...زیرین...یه بچه داره؟ ... از یه...شاخ دار؟!

وانگجی اصلاح کرد
-در اصل... سه تا بچه داره... ولی خوب... برادرم ازم خواسته که اگه تو پدر تاعو رو میشناسی... به دیدنش بری و اونو به دنیای زیرین دعوت کنی... به هرحال... جشن صد روزگی نوه هاشه...

ووشیان گیج چند ساعتی رو صرف مرتب کردن ذهنش کرد و بلاخره... خیلی سریع حاظر شد و به اسمان رفت... اوردن استادی که حرفش رو باور نمیکرد کار سختی بود اما به هرحال ووشیان انجامش داد..

استادی که وقتی به زمین رسید‌... وانگجی متوجه شد که چقدر شبیه اون پسریه که زمانی که همراه مینگجو منتظر بیدار شدن برادرش بودند به اتاقشون اومده بود و از مینگجو و وانگجی بابت کاری که هیچ کنترلی روش نداشته و بابت اینکه به شیچن اسیب زده عذر خواهی کرده بود...

اوه البته... این فرد روبه روش خیلی پیر تر و شکسته تر بود...

به پیشنهاد وانگجی هر سه همزمان داخل گدازه ها پریدند و از اونجایی که هر سه لباس های مخصوص پوشیده بودند این بار لباس های هیچ کدومشون نسوخت...

ووشیان و اون مرد‌‌... یعنی استادش حسابی شوکه به نظر میرسیدند... تا اینکه ووشیان شیچن رو دید که به طرفشون میاد...

خیره به ورژن دیگه ی همسرش با شاخ نگاه کرد و ناخود اگاه لبخند زد
شیچن با دیدن استاد ووشیان به طرفش رفت و گفت
-پس شما پدر تاعو هستید...

پیرمرد با اخم کمی جواب داد
-بله من یانگ را هستم... بگید ببینم... چطور ممکنه که پسر من زنده باشه و الان ...
شیچن ولی حرفش رو قطع کرد و گفت
-چطوره توی راه صحبت کنیم؟ شما که نمیخواید به جشن صد روزگی نوه هاتون دیر برسید؟
پیرمرد اروم جواب داد
-خوب نه...

شیچن اومها رو به ارابه ای که مینگجو اماده کرده بود راهنمایی کرد و توی راه... تمام چیز هایی که تاعو براش تعریف کرده رو برای یانگ را و ووشیان تعریف کرد...

و بلاخره... لحظه ی موعود فرا رسید...
همه از ارابه پیاده شدند و خیلی اروم پا به حیاط مجلل و تزیین شده ی قصر بزرگ لوزی ها گذاشتند...

داخل عمارت چندیدن برابر بیرونش زیبا بود و ووشیان که برای بار اول بود به اونجا می اومد حسابی محو تماشای اطراف بود اما یانگ را...

چشم های یانگ را فقط یه چیز رو میدیدند...
پسر عزیزش رو ...
که کنار سه تا نوزاد کوچولو ایستاده بود...
جلو تر رفت...
تاعو متوجه حضورش نشده بود...
صداش زد....
-تاعو...

تاعو صاف سر جاش وایساد... این صدا... واقعا صدای پدرش بود؟!

قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده ... به محض اینکه به طرف صدا برگشت تو آغوش پدرش فرو رفت...

وانگجی و شیچن هردو با لبخند محوی به این صحنه نگاه میکردند...
حالا .... تاعو هم میتونست دوباره با پدرش در ارتباط باشه...

این موضوع برای فرزندانش هم خوب بود...
دوتا از نوزاد ها که احتیاج به معلمی برای پرواز داشتند و نیاز داشتند تا گونه خودشون رو بهتر بشناسند...

درسته...
تاعو و کریس صاحب دو نوزاد پسر که یکیشون با شاخ های کوچولویی روی سرش و اون یکی نقش روبال کوچیک روی کمرش متولد شده بودند و دخترشون...

دختر کوچولویی که علاوه بر اون شاخ های بامزه که از پدرش به ارث برده بود... نقش دو بال کوچیک هم روی کمرش داشت...

تولد اون نوزاد ها خودشون یه معجزه بود اما انگار مادر طبیعت راجب گونه ی جدید واقعا جدی بود...

نوزاد دختری که قرار بود پل ارتباطی دو دنیا باشه...

ووشیان به طرف وانگجی اومد و شیچن هم ترجیه داد تنهاشون بزاره و همون موقعی که تاعو پدرش رو به کریس معرفی میکرد به طرف مینگجو بره و تو آغوشش جا بگیره

پایان

three worldsWhere stories live. Discover now