خیره به سقف سعی میکرد افکارش رو جمع و جور کنه...
متوجه شد توسط نیرو های سیاه محصره یا دستگیر نشده...بلکه روی زمینه... جایی که نیاکانش صد ها ساله اونو ترک کردند...
جایی که حالا محل زندگی انسان های بدون باله...
خب... پس خیلی هم اوضاع بد نیست...
این ادما هیچ چیز راجب جنگ های اسمان نمیدونن.. پس بهتره فقط روی خوب شدن تمرکز کنه و بعد به اسمان برگرده...
همه اونجا منتظرشن...
دست برد تا گردنبندش رو لمس کنه...اون گردنبند همیشه مایه آرامشش بود...بهش احساس امنیت میداد...
اون کلید برگشتش به خونه بود... پس هر موقع لمسش می کرد بهش این احساس رو میداد که به زودی به خونه برمیگرده...
اما صبر کن... یه مشکلی هست...
چرا نمیتونه گردنبندش رو پیدا کنه؟!
نکنه گمش کرده؟!وای نه...
از جاش بلند شد و روی تخت نشست... نفس عمیقی کشیدخیلخوب... اگه گردنبندش رو گم کرده باشه ....اینکه خودش دیگه نمیتونه به خونه برگرده به جهنم... اگه اون گردنبند دست دشمنش بیفته به راحتی میتونن خونه شون رو پیدا کنن...
به صد ها زن و بچه ای فکر کرد که توی خونه شون منتظر خبر پیروزی ان...و وقتی به جای خبر پیروزی و بازگشت همسر و پدر هاشون ...دشمن به خونه هاشون میریزه...
سرش رو به طرفین تکون داد
نه... نباید این اتفاق بیفته...
باید گردنبندش رو پیدا می کرد...سعی کرد بال هاش رو بیرون بیاره چون اینطور که معلوم بود پاهاش به دلیل سقوط شکسته بودند...
اما یک دفعه به یاد آورد...
اون الان روی زمینه... اگه ذات واقعیش رو به مردم اینجا نشون میداد ممکن بود تا همیشه زندانی شون بشه و یا حتی جنگ بزرگ تری رو به خونه بیاره...باید چی کار می کرد؟
یه فکری به سرش زد
اون انسان... اون جونش رو نجات داده بود پس اگه ازش میخواست گردنبند رو براش پیدا کنه حتما قبول میکرد نه؟اصلا شاید گردنبند دست خودش باشه...
منتظر اومدنش شد و وقتی به اتاق برگشت گفت
-آم... میتونم ازت چیزی بخوام؟وانگجی گیج به اون پسر نگاه کرد... تو این سه روز اون پسر هیچی ازش نخواسته بود هیچ...حتی خودش رو هم بهش معرفی نکرده بود!یعنی حتی یه کلمه هم حرف نزده بود
پس جواب داد
-حتما... اما به شرط داره...پسر به وضوح جا خورد و اروم گفت
-چه شرطی؟-خودت رو معرفی کن و بهم بگو چرا اینطور زخمی شدی... بعدش هرکاری ازم بخوای رو انجام میدم... اما لطفا راستش رو بگو..
ESTÁS LEYENDO
three worlds
Fanficسال ها پیش... سه گونه انسان وجود داشت... انسان هایی که بال داشتند... انسان هایی که شاخ داشتند... انسان هایی که هیچ کدوم رو نداشتند اما قدرت بدنی خوبی داشتند... دسته سوم... دو دسته دیگه رو از زمین اخراج کردند... بعد ها... وقتی حضوری ازشون احساس میکرد...