e7

939 196 28
                                    

ووشیان اون روز رو کاملا راجب اینکه چی بگه و چطور بگه فکر کرد...

وانگجی بار اول حرفاش رو به نظر باور نکرده بود...
پس حالا ووشیان باید بهش ثابت میکرد...

وقتی وانگجی که برای انجام کاری بیرون رفته بود برگشت... ووشیان نفس عمیقی کشید و به طرف وانگجی رفت و گفت

-میشه حرف بزنیم؟
وانگجی گیج نگاهش و جواب داد
-اره حتما...

ووشیان مضطرب به نظر می رسید و وانگجی فهمید که قضیه جدیه... پس گفت
-ووشیان... اروم باش... بگو چی شده...

ووشیان بلاخره گفت
-یادته وقتی پرسیدی کی هستم و جوابت رو دادم... حرفم رو باور نکردی؟ خوب... من... من میخوام همه چیزو بهت بگم...

وانگجی اروم جواب داد
-باشه...
و منتظر به ووشیان نگاه کرد

ووشیان گفت
-تمام چیز هایی که بهت گفتم حقیقت بودند... سال ها پیش... سه دسته انسان روی زمین زندگی میکردند...

دسته اول ... بال های بزرگی داشتند و با کمک اونها پرواز می کردند... قدرت های افسانه ای ای داشتند...مثلا... میتونستند اینده رو ببینن... یا حتی گذشته رو.. میتونستند اجسام رو تو هوا معلق کنند .. در کل کار های زیادی از این دست...

دسته دوم انسان های شاخ دار بودند... اونها با وجود دوتا شاخ روی سرشون چهره ترسناکی داشتند و موهبتی مثل بال دار ها نداشتند اما میتونستند با جادو و جادوگری هر کاری بکنن...

و دسته سوم... انسان هایی بودند که نه بال داشتند و نه شاخ... اونها فقط قوه تخیل... قدرت درک و قدرت بدنی بالا و از این دست نیرو ها داشتند...

برای قرن ها... این سه دسته کنار هم زندگی میکردند... اما انسان های بی بال و بی شاخ حریص هم بودند... اونها میخواستند تنها ساکنان زمین باشند...پس اون دو دسته دیگه رو فراری دادند... و حالا ...چند نسل بعد... فقط افسانه ها بودند که اون انسان های متفاوت نقل میشن...

مثلا... شما ها به اون بال دار ها میگین فرشته... یا به شاخ دار ها میگید شیطان...

وانگجی خنده ای کرد
-داستان جالبی بود...

-داستان نبود... میدونی چرا مردم شما باور دارن از نسل فرشته ها هستند؟ وقتی یه بال دار و بی بال ازدواج می کردند... بچه هایی رو به دنیا می اوردند که بعضی هاشون بال دار نبودند...

اون دورگه ها رو... زمانی که قرار بود انسان های بال دار به اسمون فرار کنن پشت سر رها کردند... اما به نظرم اون بچه هایی که تو این منطقه زندگی میکردند روستای خاص خودشون رو ساختند و اجازه ندادند با غریبه ای باشن...

تو از نسل همون بچه هایی... برای همینه که چشم هات طلاییه... اون بچه ها همه شون چشم های طلایی داشتند...

three worldsWhere stories live. Discover now