e6

966 206 38
                                    

ووشیان نگران و کنجکاو پرسید
-خوب...بعدش چی؟

-بعدش...وقتی پونزده ساله شدم....استادی که به من و سه تا بچه ی دیگه ای که هم سن من اند اموزش میداد مرد و دوتا از بچه ها تصمیم گرفتند توی خونه درس بخونن و یکی هم ترک تحصیل کرد اما من...

من چیز دیگه ای میخواستم! عموم خیلی مخالف بود اما من بدجور اصرار کردم... من باید میرفتم خارج از روستامون درس بخونم... این همیشه ...ارزوم بود...میدونستم که برادرم هم همینو میخواد ولی من ...

خب... خیلی طول کشید اما بلاخره عموم کوتاه اومد‌...و وقتی برادرم فهمید من میخوام برم کنار کشید و  من موفق شدم از قفص روستا بیرون برم...

تازه فهمیدم خیلی چیزا که توی روستامون ملاکه برای بیرون اصلا اهمیتی نداره... دنیای بیرون... کاملا یه جهان دیگه بود...

اونها وسایلی داشتند که من حتی خوابشم نمیدیدم.... از چیز هایی به عنوان خاطره تعریف میکردند که من ارزوش رو داشتم...

بیشتر بچه ها چیزی به اسم موبایل داشتند و وقتی من فهمیدم که اون چیه باورم نمیشد... ما تو روستامون تلفن داریم ولی یه تلفن قدیمی که فقط افراد کمی میتونن ازش برای زنگ زدن اون هم فقط در مواقع ضروری استفاده کنند... بعد یه وسیله کوچیک که میتونستی همیشه با خودت داشته باشی میتونست کار اون وسیله بزرگ رو بکنه... میتونست عکس بندازه!...

من تاقبل از رفتن به اون مدرسه حتی نمیدونستم همچین چیزی وجود داره و... وقتی راجب روستامون و قوانینش برای یکی از دوستام اونجا صحبت کردم و اینکه هیچ وقت حتی راجب موبایل فکر نکرده بودم...

روز بعدش یکی از دوستام بهم موبایلش رو قرض داد بهم قرض داد تا ببرم و اونو به برادرم هم نشون بدم... اما یه شرط گذاشت... اینکه هیچ وقت اونو تو کیفم نذارم و دستم باشه... اون موقع نمیدونستم اما دوستم... دوربین موبایل رو با یه کار های عجیب و غریب به وسیله دیگه ای به اسم کامپیوترش وصل کرده بود... اون اینطوری قصد داشت تا روستامون رو ببینه ولی...

ووشیان که حسابی راجب اون وسیله کوچیک که وانگجی موبایل خطابش کرده بود کنجکاو بود و واقعا میخواست بفهمه بعد این ماجرا چی شد با سکوت وانگجی نگران شد و پرسید
-خوب؟ بعدش چی شد؟

وانگجی به نظر اصلا دوست نداشت اون خاطره رو به یاد بیاره اما بلاخره نفس عمیقی کشید و حرفش رو کامل کرد

-چیزی که هیچ کدوممون... نه من و نه دوستم انتظار نداشتیم این بود که من ...

من همکلاسی های برادرم رو جلوی خونه مون ببینم...اونها عملا داشتند اذیتش می کردند... و من شوکه از دیدن این اتفاق کاملا موبایلی که توی دستم بود رو فراموش کردم و وقتی اونها برادرم رو با خودشون سمت اتشفشان بردند

three worldsWhere stories live. Discover now