e21

742 167 27
                                    

شیچن احساس میکرد توی اب شناور شده... شایدم اب نبود... انگار توی هوا شناور شده بود یا هر چی...

در هر حال اصلا از این احساس بی وزنی خوشش نیومد ...
اما انگار قرار نبود تموم شه...

هیچ صدایی رو هم نمیشنید...
اولش فکر کرد فقط خیال میکنه که هیچ صدایی نیست...

مثل وقتایی که توی اتاق تنهایی... هیچ صدایی نمیشنوی اما این به این معنا نیست که بیرون از اون اتاق هم هیچ صدایی نیست...
اما حتی وقتی خیلی سخت هم تلاش کرد چیزی نشنید...

اطرافش رو هم درست نمیدید...
انگار همه چیز اطرافش گنگ بودند...
تا اینکه بلاخره صدایی شنید....
صدایی شبیه صدای قدم زدن یه نفر...

انگار یه نفر به طرفش می اومد ولی نمیتونست بفهمه از کدوم طرف...

اصلا... اگه توی این اتاق بودن به معنی بی وزنیه... پس چطوریه که اون شخص در حال قدم زدنه...
سعی کرد بلند شه .. ولی حتی مطمعن هم نبود که اصلا خوابیده باشه تا اینکه دست های اون شخص اطراف صورتش قرار گرفتند...

شیچن تا قبل از اون اصلا متوجه نشده بود که سردشه ... اما با قرار گرفتن دست های گرم اون شخص متوجه شد که چقدر احساس سرما میکرده...

و بعد ... صداش رو شنید...
صدای گرم و ملایمش رو...

دوست داشت اون صاحب صدا رو ببینه اما بیناییش هنوز هم ضعیف و تار بود ...

اون صدا گفت
-نیازی نیست تلاشی برای بلند شدن بکنی... اجازه بده بدنت ارامش پیدا کنه...

سعی کرد چیزی بپرسه و موفق هم شد
-کی هستی؟

صدا خندید و گفت
-خیلی ها منو... مادر طبیعت میشناسند... فرزندان من... دنیا هایی رو که میشناسی و نمیشناسی رو به وجود اوردند...

شیچن با وجود گنگ بودن حرف های اون و حس خلسه ای که داشت به خوبی متوجه منظورش میشد...
پرسید
-برای چی اینجام؟

صدا جوابش رو داد
-من اوردمت اینجا... بعد از بیهوش شدنت به خاطر دادن خون به اون پسر... تا ازت بابتش تشکر کنم....

شیچن کمی خجالت کشید و اروم جواب داد
-اما...منکه کاری نکردم...
صدا مخالفت کرد
-مردم شما... مردمی که نه بال و نه شاخ دارند خودخواهی زیادی توی ذات خودشون دارند...

اینطور هم نیست که دست خودشون باشه... توی وجودشون هست... اما بعصی از افراد جلوش رو میگیرند و اونو کم تر به بقیه نشون میدن و بعضی ها بیش تر...

تو میتونستی همون روز اولی که قرار بود خونت رو بدی با خودخواهی ذاتیت اینو نخوای...مطمعن باش اگه نمیخواستی از خونت بهش بدی خون بدنت بهش نمیساخت... اما تو اینطور نبودی...

شیچن جواب داد
-چرا باید وقتی یه نفر به کمکم احتیاج داره ازش دریغ کنم؟

توی دنیای خودم... به خاطر رنگ چشم های متفاوت تمام مدت به من به چشم یه موجود پست و پایین نگاه میکردند .. اما ... این مردم با وجود تفاوتی که باهاشون داشتم... با من بد رفتاری نداشتن... پس چرا باید ...

صدا حرفش رو قطع کرد
-من تمام این ها رو میدونم... میدونی... اون پسر بال دار قراره خیلی زود فرزندانی رو به دنیا بیاره که نسل جدیدی از انسان ها رو به وجود میارن...

تولد اون فرزندان باعث اتحاد دوباره ی بال دار ها و شاخ دار ها میشه در نتیجه... تو با نجات دادن زندگیشون کمک بزرگی به این موضوع کردی و من حالا.. میخوام پاداشی رو بهت بدم...

بعد دستش رو از اطراف صورت شیچن برداشت و روی سرش کشید و گفت
-چشم هات رو ببند...خوب گوش کن... صدایی رو نمیشنوی؟

شیچن خیلی زود متوجه شد... صدای مینگجو رو میشنید که اسمش رو صدا میزنه...

کم کم... اون احساس بی وزنی از بین رفت و با چند بار پلک زدن بینایی و شنوایی شیچن بهتر شد و خیلی زود ... توی اتاقش توی کاخ لوزی ها بیدار شد...

#

مینگجو نا امید از بیدار شدن شیچن به چهره ی غرق خوابش نگاه میکرد که یکهو شروع شد...

بدن شیچن اولش خیلی نا محصوص اما بعدا به صورت مشخص شروع به لرزیدن کرد و بعد ... مینگجو متوجه چیزی شد... چیزی مثل توپ های کوچیک درخشان که اطراف شیچن حرکت میکردند و خیلی رود تمام بدنش رو پوشوندند...

وانگجی و هوایسانگ ترسیده به طرف تخت اومدند اما مینگجو متوقفشون کرد و گفت که از تخت فاصله بگیرن...
بعد از چند ثانیه اون توپ های درخشان پراکنده و محو شدند و به نظر نمی اومد اسیبی به شیچن رسونده باشن اما شیچن...

حالا چیز متفاوتی راجبش وجود داشت...
دوتا شاخ نسبتا بزرگ شبیه شاخ های پیک ها روی سرش بود...

مینگجو که کمتر از وانگجی و هوایسانگ شوکه شده بود  جلو رفت و کنار شیچن نشست و صداش زد...

بعد از چند بار صدا زدنش پلک های شیچن لرزیدند و اروم چشم هاش رو باز کرد...

اولش کمی گیج به نظر میرسید اما خیلی زود مینگجو رو دید و موفق شد که اون رو تشخیصش بده...

شیچن اروم مینگجو رو صدا زد...
حالا که اون خلا و گیجی از بین رفته بود به یاد اورده بود که نباید مینگجو الان کنارش باشه... به یاد اورد‌ که چقدر دلتنگشه...

و خیلی زود خودش رو توی اغوش مینگجو جا داد و مینگجو هم محکم اونو توی بغلش نگه داشت...

مینگجو خیلی اروم روی شاخ های شیچن دست کشید... هیچ تفاوتی با شاخ های خودش نداشتند... انگار که شیچن از اول شاخ دار متولد شده باشه..‌.

چشمش به وانگجی و هوایسانگ که تازه از شوک در اومده بودند اتاد و اروم در گوش شیچن که هنوز توی بغلش بود گفت
-شیچن... یه نفر هست که میخواد تو رو ببینه... و مطمعنم تو هم از دیدنش خوشحال میشی...

شیچن اروم از بغل مینگجو بیرون اومد و مینگجو هم از روی تخت بلند شد ...

شیچن کمی نگاهش رو توی اتاق گردوند و بعد متوجه ش  شد...
برای چند لحظه نمیتونست نفسش رو که حبس کرده بود رو بیرون بده...
مثل یه خواب میموند...

چطور ممکن بود بتونه وانگجی رو توی بیداری توی دنیای زیرین ببینه؟!

وانگجی اروم جلو اومد... هنوز هم نگاهش به اون شاخ های روی سر برادرش بود...

اما بعد... وقتی که شیچن از روی تخت بلند شد و رو به روش وایساد... نگاهش رو از اون شاخ ها گرفت و وقتی شیچن بغلش کرد متوجه شد...

که تمام این سال ها...
چقدر دلتنگ آغوش برادرش بوده

three worldsWhere stories live. Discover now