e4

998 208 23
                                    

وانگجی اروم در اتاق ووشیان رو باز کرد و با دیدن چهره ی غرق خوابش نفس عمیقی کشید و اروم در اتاق رو بست و بیرون رفت...

ووشیان حدودا ده دقیقه بعد از رفتن وانگجی بیدار شد و وقتی که وانگجی رو هیچ جا پیدا نکرد
متوجه شد رفته تا به همون کارش برسه...

خوب..
دیگه وقتش بود...
که راجب این شیچن بفهمه...

فعلا فهمیده بود اون برادر وانگجیه و حدود دو یا سه سال ازش بزرگ تره...

دستش رو روی اون تیرک گذاشت و خاطرات جلوی چشم هاش جون گرفتند...

شیچن از اون بچه های شیطون به نظر میرسید که مدام سر به سر برادر کوچیک ترش میذاره...

و مادرشون فقط به رفتار های پسر بزرگش و حرص خوردن های پسر کوچیکش راجب اینکه چرا قد برادرش نمیشه ؟ میخندید...

ووشیان متوجه شد این لحظات... باید لحظه های شادی باشن که بعد ها... یاد اوریشون اون دو بچه رو به گریه میندازه...

زمان واقعا چیز عجیبیه نه؟ وقتی به گذشته نگاه میکنی... چیزی که اشکت رو در اورده تو رو به خنده میندازه و خاطرات شاد... تورو به گریه میندازه...
و دقیقا همین طور هم شد...

وقتی وانگجی هشت ساله بود تصویر مادرشون حذف شد... دو پسر به تیرک خیره نگاه میکردند و به نظر لحظات شادشون رو مرور میکردند...

چیز غیر عادی ای نبود... ووشیان توقعش رو داشت... اما یه چیز دیگه به نظرش عجیب اومد...

معلوم بود هوا توی اون خاطره خیلی گرمه‌... لباس های وانگجی ده ساله کوتاه و خنک به نظر میرسید پس چرا...چرا باید شیچن لباسی به اون بلندی بپوشه؟

با خودش فکر کرد خوب شاید فقط به سرما حساسه ... و سعی کرد روی خاطره تمرکز کنه تا انرژیش تموم نشده و خاطرات محو نشدن...

یک دفعه شیچن جلو رفت و رو به برادرش گفت
-خوب... وانگجی وایسا ببینم چقدر از سال پیش بزرگ شدی!

و لبخندی روی لب هاش نشوند...
وانگجی به نظر گیج می اومد.. اروم گفت
-برادر...

شیچن وانگجی رو هل داد عقب تا به تیرک تکیه بده و بعد قدش رو اندازه گرفت و روی تیرک علامت زد و بعد اروم گفت
-اگه مامان اینجا بود... این کارو میکرد نه؟ پس مطمعنم اون میخواد ما این کارو انجام بدیم... انگار نه انگار اون اینجا نیست!

وانگجی به برادرش نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد و اروم گفت
-باشه...

و چند دقیقه بعد هردوی اون بچه ها بحث همیشگیشون رو راجب اینکه به اندازه کافی قد نکشیدن ادامه دادند...
ووشیان احساس خستگی میکرد‌‌‌... تصمیم گرفت کمی به خودش استراحت بده و خاطرات رو نبینه...

به علاوه... وانگجی خیلی وقت بود که رفته بود و ممکن بود هر لحظه برسه...
اروم قفل در اتاق رو با قدرتش باز کرد و وارد اتاق شد...

three worldsWhere stories live. Discover now