شیچن این بار هم به محض وارد شدن به اتاق تاعو رگ گردن خودش رو برید چون اینطوری میتونست خون بیش تری رو بهش بده...
کریس همون موقع بود که وارد اتاق شد و وقتی این صحنه رو دید رفت بیرون و گفت
-تموم که شد صدام کنید...شیچن همچنان منتظر بود تا تاعو به اندازه کافی بخوره ولی انگار این بار بیش تر شده بود...
احساس میکرد داره بیهوش میشه...
و خیلی هم طول نکشید که واقعا بیهوش بشه...
وقتی تاعو متوجه این موضوع شد متوجه شد که نا خواسته زیاده روی کرده..برای همین وحشت زده کریسو صدا زد ... این واقعا دست خودش نبود ... کاملا غیر ارادی خون رو مک میزد..
کریس که متوجه ماجرا شد اروم یه وردی خوند و شیچن رو موقتا بیدار کرد ... دو قطره از خون خودش رو به شیچن داد و شیچن دوباره بیهوش شد...
کریس دونفر از خدمتکار ها رو صدا زد و اونها شیچن رو به اتاق خودش برگردوندند...و کریس تاعو رو اروم کرد که خیلی زود شیچن حالش خوب میشه و به هوش میاد...
تازه تاعو اروم شده بود که جونگین محافظ شخصی کریس وارداتاق شد و گفت
-سرورم...پادشاه پیک ها و شاهزاده شون همراه یه انسان بی شاخ اینجا هستند و میخوان شما رو ببینن...کریس سری تکون داد و بعد از اینکه بوسه ای روی مو های تاعو گذاشت بیرون رفت
#
جو اتاق اصلی قصر خیلی عجیب بود...
کریس دستور داد برای مینگجو و بقیه ی همراهانش صندلی بیارن تا همه بتونن در ارامش صحبت کنند...
و بعد پرسید
-شما برای چی به اینجا اومدید فرمانروا مینگجو؟مینگجو لبخند حرصی ای زد و گفت
-شما چی حدس میزنید؟ اومدم دنبال همسرم...کریس سری تکون داد و گفت
-متوجه ام... اما... فکر کنم خودتون بدونید که امکانش نیست...مینگجو سری تکون داد و گفت
-اما ما امکان پذیرش کردیم!و بعد در محفظه ای که همراهش بود رو باز کرد
کریس بهت زده به اون تعداد بسته های خون نگاه میکرد...اروم اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد با وجود بوی خونی که از اون بسته ها پراکنده میشد لبخندی بزنه
-فرمانروا مینگجو... فکر کنم خودتون خوب میدونید که باید حد اقل چهار ماه...مینگجو نگذاشت کریس حرفش رو تموم کنه گفت
-پس چطوره همسرتون امتحانش کنه... اگه بدنشون این خون هارو قبول کرد ما همسرم رو میبریم...مینگجو توقع داشت پادشاه لوزی ها مخالفت کنه اما کریس فقط سرشو به نشونه ی تاکید تکون داد و گفت
-همسر من تازه خون خورده... پس... این ازمایش رو فردا انجام میدیم...
YOU ARE READING
three worlds
Fanfictionسال ها پیش... سه گونه انسان وجود داشت... انسان هایی که بال داشتند... انسان هایی که شاخ داشتند... انسان هایی که هیچ کدوم رو نداشتند اما قدرت بدنی خوبی داشتند... دسته سوم... دو دسته دیگه رو از زمین اخراج کردند... بعد ها... وقتی حضوری ازشون احساس میکرد...