ووت یادتون نره پاستیلا*.*❤
¤ 8 سال بعد ¤
لویی توی اتاق بزرگی که پدرش بهش داده بود درحال کتاب خوندن بود
نصف اتاق پر شده بود از کتاب و بقیش پر بود از وسایل نصفه نیمه ایی که اختراع کرده بود یا داشت روشون کار می کردروی مبل بزرگی که اونجا بود دراز کشیده بود و کتابای درسیشو می خوند
تا اینکه با صدای در نشست روی مبل و کتابشو بست
"بیا تو"
دکتر مورد اعتمادش وارد شد و دستپاچه به نظر میومدلبخند محوی زد
"هیو؟ همه چی مرتبه؟"هیو لبخندی زد و نفس عمیقی کشید
"آ...آقای تام-""چند بار بگم لویی صدام ک-"
"لطفا!باید اینو ببینید!"صدای لویی رو که با کلافگی چشماشو می چرخوند و راجب اقا صدا زدنش اعتراض می کرد رو با صدای ارومی قطع کرد
لویی اخم کرد و ایستاد
"چی شده هیو؟"هیو عینکشو از روی چشماش برداشت و سرشو پایین انداخت
چی می گفت؟
میگفت به خاطر اشتباه یکی از ادماش درمورد پروژه ای که انقدر واسه لویی مهم بود مشکل پیش اومده؟
اونم اشتباه کیا؟یه عالمه ادم نابغه و دانشمند که اشتباهشون یه جُک به نظر میاد!
و خب لویی روی اون مورد فوق العاده حساسیت نشون می داد"کد 0194-"
"هری چی شده؟"
لویی با اخم پرسید و به سمت هیو قدم برداشت"اون خارج از محفظست و-"
لویی قدماشو تند تر کرد و از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت"چطور این اتفاق افتاد؟تو پس کجا بودی هیو؟"
هیو پشت سرش تند تند قدم برمی داشت"رفتم تا سیما و لوله های انتقال رو برای کد 0194 بیارم!"
لویی دوباره کلافه پرسید
"بقیه چی؟ زین؟ نایل؟ "هیو سرشو به چپ و راست تکون داد
"کد 1293 و کد 1393 درحال انجام پروژه ی سازه ی جدیدی ک دستورشو دادید هستن!"وارد راهرو که شدن در ازمایشگاه باز بود و لویی می تونست از همینجا شیشه هایی که پایین اومدن و هری رو که از روی تختش بلند شده بود و ایستاده بود رو ببینه
لویی و هیو اهسته وارد شدن
هیچ کس کمترین صدایی ایجاد نمی کردنزدیک 20 نفر ادم,فقط ایستاده بودن و می ذاشتن هری با قیافه ی گیج و نگاهی مبهم گاهی این طرف و اون طرف بره و با شَک به اطراف نگاه کنه
لویی دقیقا روبه روی هری با 10 قدم ایستاد
همه ساکت بودن و به هریِ 13 ساله ای که اهسته دکمه های صفحه مانیتورِ خاموش رو می زد نگاه می کردن
انگاری یه هیولا دیده بودن که اگر تکون می خوردن باعث دیده شدنشون و در نهایت مردنشون می شد!
YOU ARE READING
(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42
Science Fiction(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خواییم شکلش می دیم مادر و پدر داریم زندگی می کنیم بزرگ می شیم و به این باور داریم ک همش یه آزمایش الهیه! هیچوقت فکر کردی ک تمام چیزایی ک دورو ورت...