ووت یادتون نره میگو سوخاریا*-*🍤
لویی چشماشو توی جایی باز کرد که دوتا ساختمون بلند خرابه دورش بودن و اون وسط خیابون ایستاده بود...
تاریکی همه جا بود و وضعیت رو بد تر می کرد..."هری رو پیدا کن و نجاتش بده!"
صدای توی سرشو شنید و نگاهشو به دور و ورش انداخت"هری!"
داد کشیدمی تونست بفهمه دوباره توی دنیای شبیه سازیه
چون اخرین بار رو خوب یادش بود!به سمت ساختمون خرابه سمت چپش قدم برداشت که صدای پارس سگ شنید
چرخید و سه تا سگ سیاه گنده رو دید که بهش دندوناشون رو نشونش می دادن
"زنده بمون!"
لویی ترسید و به سمت داخل ساختمون دویدصدای سگ ها رو پشت سرش می شنید
خودشو به طبقه ی بالا که رسوند دیگه طبقه ای وجود نداشت....چرخید و فکر کرد چیکار کنه
صبر کن ببینم!
اگر این دنیای شبیه سازی شدس پس...لویی نیشخند زد و فکر کرد کلت توی دستشه!
وقتی سنگینی رو توی دست راستش حس کرد بدون معطلی ماشه رو کشید و توی سر هر کدوم از اون سگا یک دونه گلوله خالی کرد[همون لحظه در واقعیت]
جکسون بلند بلند خندید و به ادمایی که پشت سرش نشسته بودن گفت
"هر دقیقه داره جذاب تر می شه مگه نه؟ این یکی از موردای تضمین شدمه اقایون!"چرخید و سمت یکی از گارداش با نیشخند گفت
"کمکش کن هری رو پیدا کنه!"[همون لحظه در دنیای لویی]
لویی از پله ها پایین اومد و تصمیم گرفت به سمت ساختمون سمت راستش بره
ولی وسط خیابون که رسید
صدایی شنید..."لو....لویی!"
صدا بلند تر می شد!
"لوییییییی!"
حالا هری بود که انگار کنار گوشش داد می زدلویی همونطور که دستاشو روی گوشش گذاشت و اطرافشو نگاه کرد و دنبال هری گشت
اون رو بسته به ساختمون دید!
سمتش دوید ولی بین راه دوباره صدای فریاد شنید
"لووووووو!"لویی وسط راه ایستاد و همونطور که صورتشو از بلندی صدا جمع کرده بود به سمت چپش نگاه کرد که هری روی زمین افتاده بود و از شکمش خون می رفت
سمت راستش هری دستشو جلوی صورتش گرفته بود و سعی داشت از حمله ی سگ وحشی فرار کنه!
سمت دیگه هری داشت توی اتیش می سوخت!
اونا همشون داشتن اسم لویی رو به مدل های مختلف صدا می زدن
لویی,لو,ویلیام,تومو...لویی تمام صدا ها رو توی سرش می شنید و همونطور که روی زانوش افتاد دستاشو روی گوشاش فشار می داد ولی فایده ای نداشت!
YOU ARE READING
(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42
Science Fiction(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خواییم شکلش می دیم مادر و پدر داریم زندگی می کنیم بزرگ می شیم و به این باور داریم ک همش یه آزمایش الهیه! هیچوقت فکر کردی ک تمام چیزایی ک دورو ورت...