❥Im Here

7.9K 1.3K 41
                                    

خیلی ساکت و بی سر و صدا یه گوشه از تخت کهنه ی پسر مو آبی نشسته بود....دیگه از صدای قار و قور شکمش البته به لطف اون چیزای دراز و رشته ایی خوشمزه که تهیونگ بهشون میگفت رامن، خبری نبود!هر چند نمیدونست چین ولی خیلی بهش چسبید!
چند ساعتی میشد که تنها بود و الان بعد گشتن تموم خونه که نیم ساعت هم طول نکشید نشست و منتظر تهیونگ بود برگرده و طبق نقشه‌اش به جایی که هیچ نمیدونست چیه و کجاست برن!
به هرحال به تهیونگ اعتماد داشت....همه چیز خیلی اوکی بود حتی دمش!!انگار بعد از مدتی ها یکم تهیونگ باهاش بهتر رفتار میکرد و این حس مضخرف اضافی بودن یکم کم میکرد.
تنها چیزی که خیلی درگیرش بود معنی کلمه ایی که دو بار از دهنش اومده بود بیرون و هر بار به مخاطبش تهیوتگ بود!!
الانم با فکر کردن به معنی جملاتی که گفته بود خجالت می کشید اگه بهش دروغ نمیگفت الان اوضاع اونقدرا هم براش وخیم نمیشد!!
به هر حال چیزی بود که پیش اومد و حتی با خجالت کشیدنای کوک هم با هر بار یادآوری چیزی رو تغییر نمیداد!!
با باز و بسته شدن رشته ی افکارش پاره شد....سریع کلاه هودیش رو سرش کرد و بیشتر خودش رو جمع و جور!
_هی خرگوشه....آماده ایی بریم بار؟
با شنیدن صدای آشنا خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید....
تهیونگ‌ بدون توجه سریع به سمت کمد رفت و لباساش رو ازش درآورد.
اما با نشنیدن هیچ صدایی از کوک به سمتش برگشت و خواست دستاش رو روی شونه اش بزاره که بفهمه چه مرگشه ولی با فرورفتن انگشتای گرم کوک توی موهاش از انجام دادن کارش برگشت.
_ته....تهیونگ شی......موهات.....چرا سیاه شده؟؟
با نگرانی پرسید و میخواست کوچیکترین توجه ایی به اون چهره ی جذاب با موهای سیاه نکنه!!!ولی خیلیم موفق نبود!
_خب رنگشون کردم....مو رنگ میشه....مثلِ مال من که اول آبی بود الان سیاهه.
کوک بدون فهمیدن حرفای پسر بزرگتر فقط سرش رو تکون داد و انگشتاش رو بیشتر توی موهای نرم ته کشید.
_خیلی...بهش میاد!
آروم زیر لب گفت و اصلا حواسش نبود افکارش رو داره بلند به زبون میاره!
تهیونگ با شنیدن حرفش پوزخندی زد و آروم دست کوک رو با دست بزرگ خودش گرفت و آوردش پایین.
_بسه دیگه.......اگه بیشتر از این لفتش بدیم...امشب کارمون درست نمیشه.
با همون پوزخند گفت و بعد از نگاه کوتاهی به کوک به سمت حموم حرکت کرد.
پسر خرگوشی بعد از رفتن ته روی تخت نشست و هرکاریم که میکرد نمیتونست لبخند گل و گشادش رو از رو لباش جمع کنه.فقط کم مونده بود از چشماش قلب بباره!
از طرفی تهیونگ واقعا با واکنش اون توله خرگوش پی برد که چقدر بی‌رحمانه میتونه کیوت باشه!!

🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰

هنوز هم نمیتونست اون همه سر و صدا و شلوغی رو یکجا ببینه و درک کنه!به آدمایی که تو اون تاریکی داشتن مثل دیوونه ها سرشون رو تکون میدادن با ترس نگاه کرد!

این جا دیگه کدوم جهنم دره ایه که باید عشق رو توش پیدا کرد؟

بدترین بخش ماجرا این بود که بعد از اینکه تهیونگ بهش گفته بود باید بره دستشویی ، اون رو گم کرده بود و به خاطر تاریکی و هیاهوش اصلا نمیتونست ته رو ببینه و همین باعث شده بود ترس کل وجودش رو بگیره!!

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Where stories live. Discover now