❥Why Me?

22.6K 2K 394
                                    

- خدا لعنتت کنه نامجون
با آه و ناله روی تخت کوچیکی که به زور توش جا میشد،نشست و کیف تقریبا بزرگی که همراهش بود رو روی زمین گذاشت.
زیپش که یکم باز بود رو کاملا باز کرد که خرگوشای توشون از خفگی تلف نشن.آره دقیقا خرگوش!خودش هم هیچ توجیه فاکی برای دزدیدن خرگوش نداشت،
فقط مجبور بود طبق خواسته ی نامجون بره به یه pet shop و با هزار بدبختی یه کیف خرگوش بدزده و اصلا هم متوجه نبود کدوم احمقی دوست داره که حیون خونگیش مار یا حشراتی مثل عنکبوت و هزار تا جک و جونورِ دیگه باشه!
به خرگوشا که عین وحشی برای بیرون اومدن تلاش میکردن نگاه کرد.
هیچوقت ازشون خوشش نمیومد!موجوداتِ پشمالو و گوش دراز احمق...اونا چیزی بودن که تهیونگ ازشون به اندازه ی هر چیزی توی دنیا متنفر بود!

زیپ کیف رو دوباره بست،قطعا کسی که از خرگوش متنفر باشه دوست نداره توی خونش هم ولو بشن و همه چیز رو به فاکی ترین شکل ممکن خراب کنن!
اما بازم یکمش رو باز کرد چون نمیدونست اگه این همه خرگوش تلف شن، نامجون میتونست چه کارهایی باهاش بکنه!

خسته خودش رو روی تخت انداخت و بدون اینکه لباساش رو عوض کنه یا اینکه عینک گردش رو از چشماش درآره برای خوابیدن خودشو روی تخت کوچیک بیشتر فرو برد.

اما مگه با وجود سر وصداهای اون توله های لعنتی ممکن بود؟ناسزایی فرستاد و بالشتش رو روی گوشش گذاشت.

🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰

با کوبیده شدن چیزی مثل مشت به در از جاش پرید.حتما نامجون برای گرفتن اون پشمالو های گوش دراز اومده بود از خوشحالی از جاش بلند شد و بدون هیچ حرکت اضافه ای به سمت در خزید.

وقتی در رو باز کرد از اینکه حدسش درست بود، داشت از شدت خوشحالی میمرد.لبخند مزخرفی زد و جا رو برای ورود نامجون باز کرد...
-بلاخره اومدی؟
-احیاناً اون کیفست؟
نامجون با بهت پرسید و با تکون خوردن سر تهیونگ به نشونه ی مثبت چشماش رو بست و با کف دستش به پیشونیش کوبید.
-عقلت قد یه فندق هم نیست!اولا این جا نیست که خرگوش رو توش بذاری دوما میخوای تک تکشون بمیرن؟این زیپ لعنتی چرا بستس؟چرا اینقدر کمن!؟

پسر کم سن تر چشماش تبدیل به خط شد...پس انتظارات نامجون خیلی بیشتر ازینا بود!
-ولی من مثل بک و اون دوست پسر درازش نیستم که یه ماشین باری جلوشونه و هر چقدر که میتونن میدزدن!بعدشم تو خودت گفتی این ماموریت دست جمعیه پس الان چیشده مَرد؟
با صدایی که به خاطر خواب دورگه شده بود بدون نفس گرفتن گفت.

-اما تو از همه کمتر آوردی تازه مطمئنم اگه الان این زیپ رو نمی‌کشیدم تمومشون به فنا می‌رفتن.

نامجون با قاطعیت میگفت تا پسر روبه روش رو متوجه بی عرضگیش بکنه‌.
-خب به میدل فینگرم!

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Donde viven las historias. Descúbrelo ahora