❥Im Sorry

7.3K 1.2K 82
                                    

چشماش رو آروم باز کرد و اجازه داد که اطراف رو ببینن هوا بارونی و تاریک بود و همینطور هوایی که تهیونگ بیشتر از هر هوایِ دیگه ایی دوسش داشت!

گردنش رو خم و راست کرد تا یکم از دردش بهتر شه با سنگینی چیزی روی شونه اش فهمید که اون خرگوش تموم شب رو روی شونه ی اون خوابیده بود!
به صورت سفید و لبهای قرمزش نگاه کرد حتی تهیونگ هم نمیتونست جذابیت و سافتی این خرگوش که تبدیل به یه انسان شده بود رو انکار کنه!
انگار واقعا داشت خواب خوبی میدید چون نفساش اونقدر آروم و منظم بود که اگه مینشستی و نگاهش میکردی تو هم خود به خود خوابت میبرد!

_خیلی سافت و کیوتی ولی مشکل اینجاست که پیش من گیر کردی!

زیر لب گفت و بعد از نفس عمیقی که کشید خواست شونش رو با یه بالشت براش جایگزین کنه.

دستش رو از پشت جونگ کوک رد کرد و خواست بالشتی که نزدیک دستش بود رو بیاره....اما متاسفانه بالشت از چیزی که فکرش رو هم میکرد خیلی دور تر بود!

بیشتر خودش رو به سمت تخت کشید تا موفق بشه ولی با بیشتر چسبیدن اون خرگوش توی بغلش دست برداشت.

بهش نگاهی انداخت نمیدونست چطور بعد از اون همه تکون خوردن هنوز خوابه حتما دیشب خیلی خسته بوده!!

_انگار جز بیدار کردنت چاره ی دیگه ایی ندارم.

آروم دست دیگه‌اش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت و تکونش داد.

حالا هردوتاشون همو بغل کرده بودن!!!
خب این اصلا برای تهیونگ معنی نمیداد چون اون فقط خواسته که پسر رو بیدار کنه و خودش برسه به کار و زندگیش!

با چند بار تکون خوردن دیگه آروم چشماش رو باز کرد و بدون هیچ تغییر پوزیشنی نفس عمیقی کشید.

_کوک....نمیخوای پا شی همین الانم کلی خوابیدیم‌.

تهیونگ گفت و دستش رو از روی شونه ی پسر کوچیکتر برداشت.

نگاهش به گوشای خرگوشی جونگ کوک افتاد که چطور پایین افتاده بودن!انگار دیگه فهمیده بود اگه این حالت برای گوشاش اتفاق بیفتن یعنی اون خرگوش ناراحته!!

از چی دقیقا باید بُق کنه در حالی که تهیونگ فقط بهش گفته باید بلند شیم بریم سر خونه زندگیمون!

_جونگ کوک تو ناراحتی؟؟
با تعجب نصفه و نیمه ایی گفت.
_نه....نه اصلا....فقط میخوام مثل چند دقیقه پیش تو هم.....تو هم بغلم کنی.
آروم گفت و چون سرش توی سینه ی پسر بزرگتر بود صداش آروم میومد!

پسر بزرگتر با چشمای گشاد شده دستش رو روی پشت کوک گذاشت و یکم محکمتر از دفعه ی قبلی تو آغوشش جاش داد.

"ای کاش همیشه اینطوری میموندیم"

بلافاصله بعد از قرار گرفتن دستای بزرگ ته روی پشتش این جمله توی ذهنش به پررنگ‌ترین موضوع توی ذهنش تبدیل شد.

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Where stories live. Discover now