❥You Wanna Fuck Me?!

9.5K 1.5K 149
                                    

اون شب برای تهیونگ قطعا باید وحشتناک ترین شب تاریخ زندگیش می بود!

بعد از به زور بیرون کردن اون دوستای خلش حالا دوباره با پسری که اسمش رو جونگ کوک گذاشته بود تنها شد..‌..میدونست بی آزاره ولی در واقع اصلا دلش نمیخواست باور کنه....تا حد مرگ ازش میترسید!!

با دیدن چهره ی خواب آلود پسر که حالا کلاه هودیش رو سرش نبود....اخم هاش کم کم باز شدن و لبخندِ کوچیکی به اون یه جفت گوشای سفید و زیبایی که به طرز خیلی سافتی پایین رفته بودن زد!

اون واقعا کیوت بود ولی....ذهن تهیونگ نمیتونست به خاطر این چرندیاتی که الان مغزش داره خودکار میبافه ازش بدش نیاد!!به هرحال این خرگوش باعثِ وضعه الانش بود!

دوباره نگاهی به صورت اون توله خرگوش کرد و آروم شونه اش رو تکون داد!

_هی پاشو...
گفت تا خواب نصفه و نیمه ی پسر پاره شه.....کم کم چشماش رو باز کرد و تهیونگ رو دید که دست به سینه بهش زل زده!

پسر موآبی بی تفاوت خواست بره که جونگ کوک زودتر عمل کرد و سریع دستش رو گرفت!با تعجب برگشت و سوالی نگاهش کرد!

+میگم.....من درد دارم....یعنی منظورم اینکه....دمم درد داره!!
با مِن و مِن درحالی که نمیدونست به کجا نگاه کنه گفت.

_خب که چی؟چیکار کنم!؟
پسر مو آبی با بی خیالی گفت.

+میشه اینی که پامه....در بیارم!خیلی اذیت میکنه...!
و با دست به شلوار اشاره کرد.

_تو خودت اِدعا داری که آدمی!یه آدم هم همیشه یه چیزی پاشه درحالی که اگه تو اینو درش بیاری هیچی پات نیست و لخت میشی!!گرفتی حرفمو؟

همین که چشم هاش به چهره ی ناامید کوک خورد..‌‌.آروم سری از تاسف برای خودش و زندگیش تکون داد!

+اما خیلی بده....خیلی اذیتم میکنه!
دوباره اصرار کرد و امیدوار بود که اینبار جواب بده.
بعد از چند دقیقه که با یه چهره ی فوق مظلوم که کیوت بودنش رو بیشتر میکرد به ته نگاه کرد.

_باشه....اما فقط شبا....این یعنی روزا باید بپوشیش!!
به محض گفتن حرفش جونگ کوک لبخنده خرگوشی زد و باید بگم بحدی سافت بود که تهیونگ هم لبخندِ کوچیکی روی لباش نشست!

اما با دیدن پسر که بهش خیره شده بود زود خودش رو جمع و جور کرد!تقصیر خودش که نبود!!میخواست اینقدر کیوت نباشه!

_خب...نمیخوای درش بیاری؟؟
پسر کوچی‌کتر به خودش اومد و آروم زیر لب جوابش رو داد.

+چ...چجوری؟

پسر بزرگتر با شنیدن جواب یادش اومد که اون خیلی چیزا نمیدونه مثل همین لباس پوشیدن! دوست داشت یادش بده چون هر وقت اینکارو براش انجام داده بود احساس پرستار خصوصی بچه‌های ثروتمند بودن بهش دست میداد که یکی خرابکاری کرده و اون مسئول تمیز کردنشه!!!

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Où les histoires vivent. Découvrez maintenant