❥Death In The Bathroom!

7.8K 1.3K 53
                                    

با چشمای گشاد شده جوری به اون نون های تست و مربای قرمز رنگ نگاه میکرد که انگار قراره بخورنش!که البته واکنشش از چشم تهیونگ دور نموند!
_چیه؟نکنه میخوای هویج و بروکلی برات بیارم؟غذاهای دوران خرگوشیت الان دیگه هیچ کاربردی برات ندارن!اگه میخوای بخور اگرم نه برو یه جا بتمرگ.
با زدن حرفاش احساس کرد لب و لوچه ی کوک آویزون شدن البته نظرش فقط براساس پایین افتادن گوشاش بود!
رفتارش کاملا با دیشب فرق داشت.
میترسید از اینکه اگه اون فرد هم پیدلش شه جونگ کوک دست از سرش برنداره و مثل اون بچه هایی که حرف تو کلشون به هیچ وجه نمیره!
پس تصمیم گرفته بود کمتر خرگوش بیچاره توجه کنه بلکه رویای چسبیدن بهش رو از اون ذهنش بیرون کنه!
بلاخره آخرین تیکه از نون تستش رو خورد و از سر جاش بلند شد.
امروز باید به آدرسی که نامجون بهش داده بود میرفت ولی از اونجایی که هنوز وقت داشت تصمیم گرفت یکم بخوابه.
خواست بره که خیلی یهویی کوک دستش رو گرفت و به سمت خودش کشوندش.
پسر بزرگتر دستش رو کشید و خواست بدون توجه ایی به کوک به راه خودش ادامه بده ولی متاسفانه اخم کوک کار خودش رو کرد!
پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو وسط دو ابروی کوک گذاشت و فشار کمی به سمت عقب به سرش وارد کرد!
_الان خواستی بترسونیم؟
بدون کوچیکترین تغییر حالتی گفت.به خرگوش دستپاچه نزدیکتر شد و کنار گوشش ادامه داد.
_اگه میخوای عصبانی به نظر بیای...این اخمت فقط همه چی رو خراب میکنه!
دستش رو پایین آورد و منتظر واکنش کوک موند.
_اما.....تو خودت گفتی.....اگه بخوای نشون بدی عصبانی باید اخم کنی!
معترضانه گفت.تهیونگ با شنیدن این حرفش فقط یه کلمه تو مغزش شکل گرفت....خرگوش خنگ!!
_باشه....باشه....حالا نمیخواد زیاد به توصیه های منم عمل کنی....بگو چی میخوای؟
چرخی به چشماش داد و بی حوصله نالید.
_من بوی بدی میدم!!
نزدیکتر اومد و موهاش رو به ته نشون داد....پسر بزرگتر یکم عقب پرید و همینطور با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد!
_ببین موهام چه کثیفه!!
سرش رو بالا آورد و بعد از یه نفس عمیق ادامه داد!
_تهیونگ شی چیکار کنم؟
به پسری که فقط بهش خیره شده بود اما از درون داشت می‌ترکید نگاه کرد و خیلی هم مشتاق جوابش بود!

بیبی سیتر بودن یه شغل خیلی خیلی تخمیه!

من الان دقیقا چه غلطی میکنم؟بچه بزرگ میکنم یا به اون فرشته ی کون لخت لعنتیِ عشق تبدیل شدم؟

یعنی زندگی قبلیم منم اونقدر رواعصاب و تخمی بودم که این قسمتمه؟؟

انگار توی ذهن تهیونگ یه مسابقه ی دو میدانی برگزار شده بود که اون سه جمله ی بالا قهرمانانش بودن و هیچ فرصتی برای جملات مثبت زندگی با وجود اون سه قهرمان وجود نداشت!
قطعا مدال طلا هم میرسه به آخرین جمله!!!
خلاصه اونقدر خسته بود که دوست داشت همین الان با تموم وجودش نعره بکشه و از این خونه و خرگوش توش فرار کنه!
دستش رو توی موهاش فرو کرد و بالاشون داد و به خرگوشی که سرش رو پایین انداخته بود و دستاش رو به پست فرستاده بود نگاه کرد!
_راه حل.....حمومه!دنبالم بیا
گفت و بدون هیچ کارِ اضافه ی دیگه ایی به سمت حموم کوچیک رفت!

🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰

_ای فاااااک......چرا اینقدر تنگه!!.....خیلی کوچیکه!
گفت و زیر لب دوباره غر زد....آره خب هر کس دیگه ایی هم جاش بود بدتر از اینم فحش میداد ولی خب تقصیر اون بدبختی که خونه رو هم طراحی کرده و ساخته هم نیست!!

چون اونم نمیدونست یه روز یکی میاد و البته یه موجود عجیب رو هم نگه میداره و حتی بهش حموم هم میکنه!
کف حموم کاملا مرطوب و لیز بود و هر آن ممکن بود تهیونگ بیوفته!
خوشبختانه کوک در امان بود چون با لباس توی وان وایساده بود....اینجا فقط ته بود که حرص میخورد و هر لحظه اِمکانِ کبود شدن یه جاش بود!
با هزار مکافات خودش رو به شامپو هاش رسوند و برسوند داشت و رو به کوک کرد.
_اول از همه اگه اومدی حموم باید شیر آب رو باز کنی و یه مدت توی آب بمونی.
بعدش شامپویی که دستش بود رو بهش نشون داد.
_دقت کن....این شامپویه شامپو....بهش میگن......
با دیدن کوک که اصلا بهش توجه نمیکنه و داره با لباساش کلنجار میره، با ناباوی بهش چشم دوخت!

به خودش و حوصله اش میدل فینگری نشون داد!
با عصبانیت هرچی که دستش بود رو کنار وان گذاشت و آستینِ هودی ای که از دستای کوک دراومده بود رو گرفت و پسر خرگوشی رو به سمت خودش کشید!
_فکر نکنم تو بفهمی مثل یه آدم کاراتو بکنی!
با اخم بهش گفت و با یه حرکت هودی رو از تن کوک داورد!
جونگ کوک با شرمندگی و گوشای پایین افتاده اش فقط به ته نگاه کرد!
_این قیافه رو به خودت نگیر!
با صدای بلند و حرص گفت.نمیدونست چرا ولی هر بار که کاری میکرد و بعدش پسر کوچیکتر این حالات رو داشت عصبانی میشد!
بدون توجه به کف عزیز حموم قدم برداشت.....و بله از پشت لیز خورد!!!
اونقدر عجیب اون اتفاق افتاد که فکر میکردی یه صحنه از فیلمه که آهسته شده!!
جوری که ته داد زد و جوری که کوک بعد از افتادنش از جا پرید و دستش رو
جلوی دهنش گذاشته بود!!اونقدر عجیب بود که هنوز هم پسر خرگوشی همونطور نگاه میکرد!به خودش اومد و سریع از وان بیرون اومد و کنار پسری که از درد بی حرکت مونده بود نشست!
تهیونگ بی حرکت چشماش رو بسته بود و از شدت درد نمیتونست حرفی رو به زبون بیاره!
_ت....تهیونگ شی......حالت خوبه؟
با نگرانی پرسید ولی هیچ جوابی نشنید!
دستای لرزونش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و آروم تکونش داد!
هیچوقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و انگار واقعا دلهره تموم وجودش رو فرا گرفته بود!
_ته....تهیونگ!!چ..چ...چیکار...کنم!!؟
با صدای بلند گفت‌.ولی بعد از نشنیدن جوابی از طرف پسر بزرگتر ناامیدانه چشماش پر شد و شروع کرد به رنگ کردن صورتش با اشکاش!
_هی.....حالا لازم نیست گریه کنی....فقط کمکم کن بل......
جونگ کوک که تا اون لحظه با صدا گریه میکرد با چشمای بزرگ شده به ته که بی حس بهش خیره شده بود نگاه کرد!
اشتباه نشنیده بود ای صدا همون صدایی بود که اولین روزِ انسانیش صداش زده بود عذاب!!
از خوشحالی گریه اش بیشتر شد و خودش رو توی بغل پسر دردمند انداخت!
_هی.....چت شد یهو!؟
با نگرانی و صدای بلند گفت و از حرکتِ اضافه‌ی دیگه ایی دست نگه داشت چون فقط دردش رو بیشتر میکرد!
نگرانی داشت کم کم بهش فشار میاورد!
کف حموم از چیزی که فکرش رو میکرد بیشتر سرد بود ولی الان به جای نگرانی درمورد پشت و پاهای خودش بیشتر نگران خرگوش توی بغلش بود که داشت مثل چی اشک میریخت!
برای دلگرمی یه دستش رو روی پشت لختِ کوک و دستِ دیگش رو روی سرش گذاشت.برای آروم کردنش فقط تا این حد میدونست!
حداقل میتونست بعدا بفهمه چش شده!
___________________________________

سلام ریدرای گلم⚘
ببخشید دیر شد
امیدواروم لذت ببیرید🤗
پارت بعد ۲۵ ووت!
کامنتم یادتون نره😶

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Donde viven las historias. Descúbrelo ahora