❥Your Cigarettes

7.6K 1.3K 107
                                    

بعد از اون اتفاق حالا هر دو مقابل هم نشسته بودن البته با یه فرق اساسی اینکه هر دو تاشون تمیز و مرتب بودن!
به هر حال تهیونگ هنوزم نتونسته بود بفهمه یهو کوک چش شد!!

به خرگوش جمع شده توی خودش از اون گوشه ی تخت نگاه کرد!بدون هیچ تلاشی کیوت بود

"واقعا حس بچه بزرگ کردن بهم دست داده"

با خودش گفت و فکرش به چند ساعت قبل برگشت!حتی توی حموم هم گریه اش بند نیومده بود و با صورت سرخ شده اش سرش رو به پایین بود.

پسر بزرگتر از اون همه خونه موندن واقعا خسته و دلتنگ یه ماه پیش و قبل ترش بود اونموقع ها تا دیر وقت بیرون بود و با کسایی مثل چیم و بک تا خرخره مینوشیدن!
و هیچ گونه خرگوشی هم تو خونه اش وجود نداشت که از شدت ساده بودنش نگرانش باشه
به هر حال یاد تموم گذشته‌اش افتاده بود و این براش یکم غمگین کننده بود!!
ولی حالا بین یه دوراهی افتاده بود که:

خودم تنها برم بیرون یا این خرگوش رو هم ببرم؟

در هر صورت بنظرش راه دوم درست تر اومد!
دستی توی موهاش کشید و یه "به تخمم" زیر لبش گفت!
به پسر که الان یه دست لباس جدید تنش کرده بود نزدیک شد و آروم کلاه هودیش رو از سرش برداشت
_هی....میخوام برم بیرون توم با خودم میبرم.پس بلند شو.
آروم گفت و کنار کمدش وایساد.

الان که یادش اومد وقتی که کوک خودش لباساش رو تنش کرد با وجود اشک‌هایی که هنوزم توی کاسه چشمهاش میدرخشید، ذوق کرده بود...لبخندِ کمرنگی روی لباش نشست!روشو اونطرف کرد که ببینه هنوزم پسر کوچیکتر نشسته یا نه که با صورتش مواجه شد.

اونقدر یهویی بود که از شدت ترس عقب پرید و اگه سرعتش بیشتر میبود حتما میافتاد.
_وای خدا......چرا عین جن اونور و اینور میچرخی!؟

جونگ کوک بدون توجه به حرف ته بهش نزدیکتر شد تا جایی که پشت پسر بزرگتر به دیوار چسبیده شد!
بدون توجه به تهیونگ که از تعجب داشت چشماش درمیومد بغلش کرد و سرش رو روی سینه ی ته و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد.
_اگه یه بار دیگه نمرده بودی.....یه صدا از خودت دربیار تهیونگ شی....اینطوری اینقدر ناراحت نمیشم

صداش انگار از ته چاه درمیود،اونقدری آروم بود!پسر بزرگتر هنوز تو شوک داشت سیر میکرد!
کوک دستاش رو باز کرد و آروم روی تخت نشست.

بلافاصله تهیونگ از دیوار جدا شد و به صورت کوک که دستِ کمی از گوجه فرنگی نداشت نگاه کرد

_هولی شت....این دیگه چی بود!؟؟؟

گفت و دوباره با اخم به طرف کمد کوچیک حرکت کرد تا لباساش رو دربیاره.

🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰

این دومین باری بود که کوک پاشو از اون خونه ی کوچیک بیرون میاورد!
و به خاطر اینکه اولین بار گند دراومده بود
نمیتونست استرس نداشته باشه!هزارتا فکر عجیب توی ذهنش گذشته بود!!!

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Where stories live. Discover now