❥Baby I Found My Heaven With You

9.1K 1K 314
                                    

عشق چیزی نبود که یه دزد انتظارش رو داشته باشه اونم به یه خرگوش انسانما!!
کی باورش میشد یهو سرو کله ی یه پسر کیوت با دم و گوش خرگوش پیدا بشه و ادعا کنه به خاطر عشق تبدیل به انسان شده!!

عشقی که درست کنار خودش بود ولی به دلیل اینکه تهیونگ ازش به عنوان یه دردسر یاد میکرد از گفتن بهش ترسید!!ترسید به خاطر اینکه فکر میکرد ولش میکنه و فرصتش به عنوان یه انسان رو از دست میده!فرصتی که با عشق رنگ آمیزی شده بود!

ولی خب باید گفت همه چیز کم کم اتفاق افتاد!تهیونگ تنها تر از این بود که قبول کنه واقعا اون خرگوش داره از تنهایی بی حد و مرز درش میاره!
عشق؟اونم توی یه خونه که زیاد بی شباهت به خرابه نبود با اون وضع مالی عالی!!!اون هم به یکی که پناهش فقط خودت باشی!!

معلومه که هیچ کس چنین انتظاری نداره ولی اتفاق افتاد و الان باید گفت تهیونگ حاضره هر کاری برای اون پسر بکنه!!برای همین وقتی فهمید نامجون از کار نچندان جالبش بیرونش کرده!خیلیم خوشحال شد و با کمک بک تونسته بود یه کار توی بار سرپا کنه!!

به عنوان یه بار مَن بودن اونقدرا هم نباید سخت باشه نه؟؟فقط کافیه سفارشها رو آماده کنی و بندازی جلو روشون ولی......

این فقط تصور مغز بیچاره ی تهیونگ بود!!مگه میشه این همه نوشیدنی وجود داشته باشه!!این همه نوشیدنیه ترکیبی که باید یاد میگرفت براش زیادی بود!!

آه از نهادش بلند شد!!چطور میتونست اون همه رو یاد بگیره!؟آرنجش رو روی میز گذاشت و سرش بین دستاش گرفت!
_احمقی تو؟!معلومه که این کارو ول نمیکنم دو روز دیگه نامجون عین جن جلوت ظاهر میشه و میاد کاخش رو ازت میگیره!!

زمزمه وار و سریع گفت...فقط واسه یه لحضه فکر ول کردن شغلی که به راحتی توشط بک براش پیدا شده بود توی ذهنش رد شد ولی حداقل به خاطر
جونگ کوک هم نباید این فرصت رو از دست میداد!!
پیش بندش رو که نمیدونست واسه چه غلطی بهش دادن که بپوشه رو درست کرد و دستی به صورتش کشید!
چند دقیقه ی دیگه اون بار لعنتی باز میشد و باید کارش رو شروع میکرد!

🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰

با مودبانه ترین و کوتاهترین جمله هایی که از خودش سراغ داشت مشتری ها رو راضی نگهه میداشت هرچند واقعا هنوز هم با بخش ترکیب نوشیدنی ها مشکل داشت!

توی اون هیاهو و بوی الکل و بار و صدالبته تاریک دلش هر لحظه پیش کوک میرفت!چقدر دوست داشت زودتر برگرده و ببینتش!ولی با وجود اون همه مشتری و شیفت که حدود یک ساعت و نیمش باقی مونده بود همچین چیزی غیر ممکن به نظر میرسید!

توی فکر بود که چند نفر که واقعا قیافه ی یکیشون آشنا بود روی صندلی ها نشستن و با حالتِ مست و سرخوشانه شروع به حرف و مسخره بازی دراوردن کردن!!

پسر موسیاه میدونست رسم بار چجوریه برای همین بی توجه پیششون رفت و منتظر سفارش از جانب اون چند نفر شد!

⊱Wtf?!I Fall In Love With A Bunny?!࿐💯Donde viven las historias. Descúbrelo ahora