((به لبخند زدن ادامه بده، چون زندگی چیز قشنگیه و چیزهای زیادی برای لبخند زدن وجود داره)).
مرلین مونرو.مامان همیشه میگفت که باید لبخند بزنیم.وقتی کادو میگیریم یا بچه گربهای رو توی کوچه میبینیم.وقتی دوستهامون رو میبینیم٬ یا وقتی کسایی رو میبینیم که بهمون لبخند نمیزنن.میگفت به اونا باید بهتر لبخند بزنیم چون بیشتر بهش نیاز دارن.
آدمهای زیادی به ما روی خوش نشون نمیدادن.کم کم فهمیدم اونها نیازی به لبخند ما نداشتن؛ شاید خودمون بودیم که محتاجش بودیم و اینم یکی از چیزهایی بود که مامان نگفت.
این رو هم نگفت که قراره کسایی که بهت گفتن لبخند بزنی رو با مشتهای سرد و بستههای خالی قرص روی پاتختی پیدا کنی.
از پنجرههای بزرگ٬ نور کمی به اتاق نفوذ میکرد و صدای تیک تاک آزاردهندۀ ساعت سکوت رو میشکست.با چشمهام حرکت پاندول رو دنبال کردم؛ اونقدر که خسته شدم.چیز زیادی برای تماشا کردن وجود نداشت.انگار اتاق با گذر زمان رنگش رو از دست داده بود.بوی لباس کثیف و ادکلن گرون میداد و مثل لیست اهداف بنظر میومد.ذره ای تردید یا لغزش از خودش نشون نمیداد٬حداقل برای ظاهر.
بالاخره کمی جابهجا شدم٬ دستم رو روی شونه برنزه ی کنارم گذاشتم و اول آروم و بعد تندتر تکون دادم.دهن باز کردم تا صداش بزنم؛ اما اسمش رو به یاد نیاوردم.مایک؟میکی؟مایکل؟چیزی یادم نبود.
((هی.هی بیدار شو.با توام)).اخمی کرد اما بازهم چشمهاش رو باز نکرد.دوباره بلند تر گفتم:((دارم میرم بیدار شو)).
آروم پلکهاش رو از هم فاصله داد.کمی به چشمهای تیرهاش نگاه کردم و بعد روم رو ازش گرفتم چون نگاه خالیش باعث میشد معدهام به هم بپیچه.
بی توجه به نگاهش٬ توی سکوت باکسر و شلوارم رو پوشیدم.سرمای کف اتاق باعث شد لرز به تنم بیفته.((ساعت چنده؟))
اهمیتی به سوالش ندادم و دوباره اتاق رو دور زدم تا تیشرتم رو پیدا کنم.میتونست به ساعت دیواری باشکوهش نگاهی بندازه؛ کاری که من برای مدت زیادی انجام داده بودم.
پرسیدم:((لباسم کجاست؟))چشمهاش رو مالوند و با دستش زیر ملحفه هارو گشت تا اینکه نیشخندی مضحکی روی صورتش پیدا شد.آروم تیشرت رو بالا آورد و با دو انگشت جلوم نگه داشت.لکۀ سفید نفرت انگیزی روش خودنمایی میکرد.
با خنده گفت:((فکر نکنم دیگه بخوای بپوشیش، یا نه؟))
اخمی کردم و روی دستش زدم.بیشتر از این نمیتونستم اعتراضی بکنم٬ درواقع بهتر بود که کار جدیتری نکنم و فقط بیخیال شم.تیشرت رو برعکس کرد و بعد از پاک کردن انگشتهاش٬اون رو روی زمین انداخت.
دست به سینه و حق به جانب ایستادم:((بهم لباس بده.))کمی براندازم کرد تا بفهمه جدیم یا نه و وقتی دید قصد بیخیال شدن ندارم بلند شد.به محض باز شدن در کشوش لباسهای رنگارنگی پیدا شدن که یکی یکی برداشته و بلافاصله روی زمین رها میشدن.
به لباسهایی که روی زمین سقوط میکردن و هرلحظه تعدادشون بیشتر میشد زل زدم.تصور کردم که کپه ای از لباسها درست میشه و من اونهارو برمیدارم و میزنم به چاک و دیگه هیچوقت مایکی/میکی/مایکل رو نمیبینم.
با صداش به دنیای واقعی برگشتم:((اینو بپوش)).
بدون حرف لباس رو از دستش چنگ زدم و پوشیدم.تیشرت مشکی زیادی برام گشاد بود و به تنم زار میزد.از وقتی بچه بودم یاد گرفته بودم که باید تظاهر کنم صاحب چیزهایی میشم که واقعاً برای من نیستن؛ پس وقتی با تمسخر بهم نگاه کرد و گوشه ی لبش بالا رفت٬ ذره ای اهمیت ندادم.فقط بین نفسهای عمیقم بوی خوب ادکلنش رو استشمام کردم و بعد سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم.زیادی خجالتآور بود.
خمیازه بلندی کشید و بعد از نگاه کردن به ساعت بلند غر غر کرد:((پنج؟واقعا؟هوا هنوز روشن نشده)).
مشخص بود که این حرف از خودش درآورد٬چون با توجه به تجربهام دقیقا میدونستم کی هوا روشن میشه و کی باید از خونه برم بیرون.
با اینحال چیزی نگفتم و اون هم همونطور که غرغر میکرد روی تخت دراز کشید.قبل از اینکه پتوی لطیفش رو روی سرش بکشه چنگی به دستش زدم و فشارش دادم:((پولم.))اول با بهت اخم کرد و بعد بنا کرد به خندیدن.به موهاش که محکم بسته شده بودن و ابروی شکستهاش نگاه کردم.چشمهای تیرهاش ویژگی جالبی داشتن و اون این بود که یکی از اونیکی باز تر بود.دلیلش رو شب قبل برام توضیح داده بود ولی به خودم زحمت ندادم که گوش کنم.
و درنهایت نگاهم روی دهنش ثابت موند.جایی که دندون طلاش خودنمایی میکرد.((تیشرت تنت اندازه کل هیکلت میارزه.حالا گمشو.))
ابرویی بالا انداختم و دستش رو بیشتر فشار دادم:((این بخاطر گندکاری خودت بود.))
دستش رو محکم تکون داد و از دستم بیرون آورد.
((بهت میگم همین بسه هرزه نمیفهمی؟گمشو بیرون از خونهم.))بهش نگاه کردم و برای خودم سر تکون دادم.چیز جدیدی نبود.فهمیده بودم که آدمها هرچی ثروتمند تر بشن٬کمتر ارزشی برای دادن اون ثروت به بقیه قائل میشن.
موفق شدم بدون مشت زدن توی دهنش و دزدیدن دندونش از اتاق بیرون برم و به سمت آشپزخونهش قدم بردارم.
کمی بین کمد ها و کابینت های مختلف گشتم تا یک شیشه از شرابهای قدیمیش رو بردارم و بعد سعی کردم جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کنم.وقتی چیزی ندیدم بیخیال مسکن شدم.
به سمت پذیرایی مجلل خونه تغییر جهت دادم و گذاشتم کتونی هام کف براق رو لکه دار کنه.از روی شومینه پاکت سیگار رو برداشتم و داخلش رو چک کردم؛ با این که مطمئن بودم پره.همیشه یکی زاپاس داشت٬چون همیشه به همه چیز فکر میکرد و سعی میکرد همه احتمالات رو پیشبینی میکنه.اما مطمئنا اون بار هیچ ایده ای راجع به اتفاقی که طبقه پایین در حال وقوع بود٬نداشت.
بالاخره تصمیم گرفتم خونه رو ترک کنم.با صدای بلند فریاد زدم:((صبح بخیر مایکل یا هرکوفتی که هستی!))
دستگیرهٔ در رو چرخوندم و لبخند زدم.چون آدمهای سردرگمی که سعی میکنن آروم بمونن لیاقت دارن که بهشون لبخند بزنی.
و چون همیشه چیزهای زیادی برای لبخند زدن هست.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.