Chapter10

302 81 18
                                    

ساعت از 10 شب هم گذشته بود و چانیول واقعا داشت روانی میشد.
از ساعت 6 جونگین بدون لحظه‌ای ساکت شدن داشت به چانیول و 7 جدش فحش میداد که چرا اون لیوان آب رو دستش داده بود!
و حتی راضی نمیشد ساکت بشه!
بکهون دو ساعتی بود هندزفری گذاشته  بود و به اعصاب نابود جونگین و جیغ جیغاش سر چانیول که فقط ازشون قیافه‌ی تو هم پیچیده‌ی جونگین رو میدید میخندید و هیچ تلاشی برای کمک به چانیول نمیکرد.
خودش کرده
خودشم باید درستش کنه!
مثلا قصدش کمک بود

اما بیشتر ریده بود!

و چانیول تو فکر این بود که چرا همه تقصیرا افتاده بود گردن اون؟

درسته یکم هول شده بود و جای سر و سامون دادن اوضاع و کمک  به جونگین ضایع ترین جمله رو به زبون اورده بود.

اما دلیل نمیشد خیس شدن شلوار کیونگسو تقصیر اون باشه

یا حتی این که کیونگسو جونگینو به هیچ جاش نگرفته بود هم تقصیر چانیول نبود!

و همه چی سر اون شکسته بود!

"خفه شو دیگه جونگین! به من چه مثل بی‌عرضه ها لیوان آبو کج کردی و روی اون بدبخت خالی کردی؟ اصن اگه میخواست برینه بهت یه کتکی چیزی بهت میزد. گفت که مشکلی نیست. چرا داری روانیم میکنی؟"

چانیول واقعا عصبی بود.
یک ساعت و نیم بود که کارش تموم شده بود اما بکهیون نمیذاشت بره و جونگین هم انگار قصد جونشو داشت.
بی توجه به جونگین و بکهیون رفت توی اتاق بکهیون و درو روی خودش قفل کرد.
یکم تنهایی و سکوت خوب بود براش.
اما با وجود جونگین واقعا سکوت معنا نداشت!

معلوم نبوود چه بلایی سر اون جونگین خجالتی و گوشه گیر اومده بود!
چانیول واقعا داشت خسته میشد و میخواست که قید نمره و مدرک تحصیلیشو بزنه!
شاید همین فردا باید میرفت انصراف میداد؟!

!¡!¡!¡!¡!¡!¡!¡!¡!

چند دقیقه‌ای که از رفتن چانیول گذشت بکهون هندزفریهاشو در اورد و با جدیت به جونگین خیره شد.
میدونست جونگین خودش هم دنبال تغییره و منتظر یه بهونست.
اما بکهیون نگران بود
وضعیت جونگین جوری نبود که بتونه از نظر احساسی به کسی اعتماد کنه.
اگه دلش میشکست وضعیتش ممکن بود از قبل هم بدتر بشه!

"ساکت شو جونگین. باید باهات حرف بزنم"

غرغررهای جونگین کم‌کم آروم شدن و منتظر به بکهیون نگاه کرد.
روانشناسش که همیشه اصرار داشت رابطشون باید در حد روانشناس و بیمار بمونه، داشت خارج از ساعت معمول و خیلی دوستانه باهاش صحبت میکرد و نگرانی هاش رو بهش میگفت.

"ببین جونگین. درسته من و تو مدت زیادیه که همدیگه رو میشناسیم، اما هیچوقت نشد با هم مثل دوتا دوست حرف بزنیم. و نبایدم این اتفاق میوفتاد. تو بیمار منی و من نباید تا از درمان مطمئن میشدم بهت نزدیک بشم...اما این تغییراتی که داری توی زندگیت ایجاد میکنی... ازشون مطمئنی؟ منظورم این نیست که دنبال رابطه‌ی عاطفی نباش یا به کسی دل نبند و با کسی دوست نشو... منظورم اینه که خودت بهتر از هر کسی میدونی وضعیتت چجوریه. هر شکستی ممکنه برات خطرناک باشه.من عملا نباید به عنوان روانشناست اینا رو بهت بگم. اما حس میکنم الان لازمه اینا رو بدونی. من نگران خودتم و حس نزدیکی میکنم باهات. دلم نمیخواد آسیب ببینی."

I'm a psychic for youOù les histoires vivent. Découvrez maintenant