chapter 3

474 87 17
                                    

خب
شاید بیون بکهیون...اون کوتوله‌ی لعنتی بهم گفت دستیار و روی خوش بهم نشون داد...اما باید میفهمیدم پشت این رفتار خوبش! نقشه‌ داره...
نقشه‌ای واسه بدبخت کردن من! واسه بیچاره کردن من! واسه این که منو از زندگی کردنم پشیمون کنه!
حتما یه چیزیش هست...اره یه چیزیش هست. احتمالا خودشم روانی‌ای چیزیه وگرنه امکان نداره یه نفر انقدر بی دلیل بلا سر یه انسان دیگه بیاره.
یه انسان بیگناه و صاف و ساده به اسم پارک چانیول که شاید بدترین گناهش قد بلندش باشه!
"اولین و بدترین گناهت این بود که حق بقیه رو توی قد خوردی دراز!خوشحالم که خودت به این نتیجه رسیدی.لطف کن و این عادت مسخرتو ترک کن و بلند بلند فکر نکن چون اعصابمو از اینی که هست تخمی تر میکنه!"
از بی ادبی های این کوتوله براتون گفته بودم؟
"اون کون بی مصرفتو جمع کن و به جای خود درگیری برو سراغ پرونده‌هایی که بهت دادم پارک دراز یول."
اولین کاری که بعد از فارغ التحصیل شدنم انجام میدم بستری کردن بیون بکهیون توی یه بیمارستان روانیه. اینو قول میدم!
سر و کله زدن با انواع و اقسام مشکلات توی مطب از صبح،خستم کرده بود و بکهیون با جیغ و دادش کارو برام سخت تر و سخت تر میکرد...اما هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارم...مجبورم تحمل کنم...بمیرم برات یولی!یکی یک دونه‌ی مامانت بودی و حالا ببین چه بلایی داره سرت میاد.(نویسنده: فکر کنم یولی خل شد😐)
بعد از یه روز خسته کننده وقتی که فکر میکردم وقتی برای استراحت دارم،انرژی منفی‌ای رو حس کردم...خب دوتا گزینه داریم
۱-بیون بکهیون دوباره اومده سرم جیغ جیغ کنه.
۲-یه مراجعه کننده‌ی افسرده داریم
از این دو حالت خارج نیست
و شاید خل شده باشم اما من واقعا دارم این انرژی منفی رو حس میکنم
مثل یه موج انرژی سیاه و تاریکه که داره به سمتم میاد و منو در بر میگیره... مثل فیلمای ترسناک هالیوود... مثل همه‌ی موقعیت های بدی که توی زندگیم داشتم و حتی شاید بدتر از اونا...
انگار دارم توی سیاهچاله‌ای از تاریکی(سیاهچاله‌ای از تاریکی چیه دقیقا؟ :| ) فرو میرم و هر چی دست و پا میزنم کسی نمیتونه کمکم کنه
مثل وقتی که شش سالم بود و از دوچرخم افتادم زمین و سرم ضربه خورده بود و بیهوش بودم...مثل روزی که فهمیدم پدربزرگمو از دست دادم...
"واییییی باورم نمیشه...همه میگفتن که روانشناسا و اطرافیانشونم ممکنه خودشون نیاز به مشاوره پیدا کنن...ولی من باورم نمیشد!آقاااا آقاااا داری چشماتو به محکم‌ترین حالت ممکن فشار میدی!معلومه حس میکنی داری توی سیاهچاله فرو میری!خل شدی داداش؟"
فکر کنم وقتشه اون عادتی که بیون میگفت رو ترک کنم!بازم داشتم بلند بلند فکر میکردم و این شخصی که هیچ ایده‌ای ندارم کیه هم شاهد ماجرا بود.چه عالی پارک! آبرو برات نموند!
"عااااام...نمیخوای دستاتو از رو چشمات برداری؟فکر کنم زدی ترکوندی چشماتو."
همچنان مشغول گند زدن به آبرومم! دستامو از روی چشمام برداشتم و از شانس قشنگم چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتونم واضح ببینم.
"توعم مریضی؟تو چته؟ خلی؟دیوونه‌ای؟چی ای دقیقا؟من مطب های روانشناسای زیادی رفتم و هیچوقت یه خل و چل مثل تو ندیدم!مشکلت چیه؟برام جالبی!"
پسر رو به روم با قیافه‌ی شنگولی تو صورتم حرفاشو زد.قد بلندی داشت و خب...خیلی شنگول بود.بیش از حد!
"من منشی بیونم!و اگه درست حدس زده باشم شما باید مراجعه کننده باشین"
"نه بابا؟غیب گفتی؟تو رو خدا!!!از کجا فهمیدی من مراجعه کنندم منشی‌ای که خودش بیشتر از همه نیاز به روانشناس داره؟!"
کابوس میدونید چیه؟ من الان با چیزی بدتر از کابوس سر و کار دارم!
بذارین توصیفش کنم
صبح دل انگیزمو با دستورات و جیغ جیغای یه مرد نیم وجبی شروع کردم و تا ساعت ۴ مشغول بودم.با چندتا زوج سر و کله زدم و له این نتیجه رسیدم که ما بیشتر از دادگاه خانواده با زوج هایی که با هم مشکل دارن درگیری داریم! بعد از اون باید پرونده‌هایی که جناب بیون اعظم بهم ریخته بودن رو مرتب میکردم و با دوتا بچه که بعد از طلاق پدر و مادرشون بهونه گیر شده بودن ارتباط برقرار میکردم تا مادر گرامیشون با جناب روانشناس عزیزمون خصوصی صحبت کنن،طبق دستور جناب بیون باید هر سه ساعت براش قهوه میبردم و وقتی از همه‌ی این کارا خلاص شدم و حس کردم که میتونم نفس راحتی بکشم...این پسر روانی که بیش از حد شنگوله و سر جاش بند نیست از نا کجا آباد نازل شد سرم...این حق من نیست!
"ای بابا چته تو؟نکنه واقعا روانی‌ای چیزی هستی؟ دکتر وقت داره الان یا نه؟"
به خودت بیا پارک!تو میتونی!
"ای بابا مثه این که واقعا روانی‌ای...گفته بودن اینجا دکتر خیلی معروفی هست و خیلی خوبه و فلان...از منشیش معلومه چه خبره اینجا!"
راهشو کشید که بره.وای اگه بره من مطمئنا کارم رو از دست میدم و نمره نمیگیرم و آرزوی فارغ التحصیلی رو به گور میبرم...
"عذر میخوام...امروز روز سخت و خسته کننده‌ای بود برام.پرونده دارین اینجا؟"
توقع ندارین کسی که سر جمع ده دقیقه هم نشده که دیدمش بپره روم و شروع کنه به چلوندن صورتم...نه؟ولی خب
بعد از تموم شدن جملم وزن زیادی رو روی پام حس کردم و صورتم مشغول کج و کوله شدن بین دوتا دست بود که به شکل عجیبی پر زور بودن!
"میدونستم دیوونه نیستی!کسی با قد و قواره تو شاید احمق باشه اما خل هیچوقت!"
بیا...اینم از این!هر کی از راه میرسه به قد و قواره من بدبخت گیر میده!
"عااام....میشه لطفا ار روم بلند بشین؟صحنه‌ی جالبی رو تولید نکردیم اصلا!"
پسر شونه‌ای بالا انداخت و از روی پاهام بلند شد
"اسم و فامیلتون و اگه پرونده دارین شماره‌ی پرونده رو بدین و لطفا برای دفعه‌ی بعد از قبل هماهنگ کنین.امروز دکتر سرش خلوته"
"نه پرونده ندارم و دفعه‌ی اولمه که اومدم...دکتر چجور ادمیه؟پیره؟جوونه؟بد اخلاقه؟بی‌اعصابه؟اها راستی اسممو میخواستی"
شش تا از انگشتاش رو توی صورتم گرفت و عملا توی چشمام فرو کرد
"یوک...یک دو سه چهار پنج ۱*یوک سونگجه"
خدارو شکر...خدا رو صد هزار بار شکر...سر یه سال خودمم نیاز دارم به روانشناس!اسم و فامیلشو روی فرم پرونده نوشتم و دادم دستش
"لطفا منتظر باشین تا با دکتر هماهنگ کنم"
●●●
حس میکنم به جای یه سال دیگه،همین الان نیاز به روانشناش دارم!
چرا؟چون بیون بدون هیچ جر و بحثی خواست جناب سونگجه رو بفرستم داخل اتاق...ولی قسمت عجیب ماجرا وقتی بود که گوشی رو گذاشتم و دنبال این جناب گشتم...
داشت قر میداد!
برای خودش اهنگ گذاشته بود و داشت قر میداد!
و بازم این قسمت عجیب ماجرا نیست!
تا منو دید دست منو گرفت و باهام رقصید!
"۲*سوری سوری منشی سوری بیا با هم یه رقص بریم"
اینجا دیوونه خونست یا مطب یه روان شناس که خودشم دست کمی از روانیا نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
"شوری شوری منشی شوری تو چرا انقد شوری"
مطمئن شدم که اینجا یه دیوونه خونست!
و چیزی که وضعیتو مضحک تر میکنه بیون بکهیونه و صدای رو اعصاب ها ها ها خندیدنش و پیوستنش به جناب سونگجه!
خیلی شیک منو زد کنار و خودش شروع کرد با سونگجه رقصیدن و خوندن
"لتس دنس دنس دنس دنس"
"سوری سوری منشی سوری حتی یکم نمیرقصی"
وات د فاک؟!!!!!!!!!
●●●
بعد از تشریف بردن جناب دردسر...یوک سونگجه که هنوز نیومده با بیون شده پسر خاله و منو هم دختر خاله‌ی خودش فرض کرده!
با بیون کاملا مردونه دست داد و اومد لپ منو کشید!
و تصور کنین
مردی با ۱۸۶سانت قد!با این هیکل!با این قیافه‌ی عصبی! یه کوتوله بیاد لپشو بکشه و یه کوتوله‌تر به خاطر این حرکت از خنده غش کنه!
اوکی آیم دان هیر!
                🖤💚🖤💚🖤💚🖤💚🖤
من برگشتم با پارت جدید!
با ورود پر افتخار سونگجه توی این چپتر!😍😂
دوتا روشن سازی!
۱.شما‌ره‌ی ۱ توی متن یوک سونگه، عضو BTOB عه...اگه بشناسینش میدونین که یه شخصیت فوق کیوت و شیطون داره! و یوک توی زبان کره‌ای به معنی ۶عه...واسه همین از یک تا ۶ شمرده واسه معرفی خودش
۲.شماره‌ی ۲ توی متن آهنگ SORRY SORRY از سوپر جونیوره

حمایت کنین تا تند تند آپ کنم...
ممکنه پارتا کوتاه باشن اما در طول هفته زیاد آپ داشته باشم
لاو یو ❤❤

I'm a psychic for youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang