Chapter16

672 93 78
                                    

چانیول واقعا هیچ ایده‌ای نداشت که قراره چیکار کنه.
نه میتونست ریسک کنه و خودشو توی دردسر بندازه.
و نه میتونست بیخیال جونگین و دوستی هر چند کوتاه مدت، ولی واقعیشون بشه.

به عنوان دوستی که هدف اصلیش کمک به جونگین بود، وظیفه‌ی خودش میدونست که توی این مورد هم کمک کنه و تمام عواقبش رو هم بپذیره.

اما یه حس خودخواهی ته ته وجودش داشت میجوشید.
اگه این از خود گذشتگی باعث میشد تمام تلاشاش برای زندگی خوب و موفق نابود بشه چی؟
ریسک واقعا بزرگی بود.

"چانیول.ببین. مجبور نیستی قبولش کنی خب؟ تو واقعا میتونستی کمک بزرگی برامون باشی. اما بهت حق میدیدم که نخوای قاطی این قضایا بشی. تمام این چیزایی که بهت گفتیم هم سر اعتمادی بود که بکهیون بهت داشت. این دوست احمق من مطمئن بود هر چیزی رو که بهت بگیم رو پیش خودت نگه میداری و جایی نمیگیش.منم سر اعتمادی که به بک داشتم راضی شدم اینا رو بهت بگم.میدونی که تمام این اطلاعات و پرونده و کارای ما محرمانست.پس وقتی پاتو از در این رستوران بیرون گذاشتی یوک سونگجه برای تو همون احمق آویزونیه که هر چند وقت یه بار سر و کلش پیدا میشه و روی اعصابت یورتمه میره.پیش هیچکس، حتی خود بکهیون نباید از هویت اصلی من صحبت کنی.باشه؟ میتونم بهت اعتماد کنم دیگه؟"

این همه راجع به اعتماد بکهیون به چانیول و اعتماد خودش به بکهیون حرف زده بود تا آخرش بپرسه میتونم بهت اعتماد کنم؟ یوک سونگجه واقعا یه احمقه که روی اعصاب همه یورتمه میره!

اینا افکاری بودن که از ذهن چانیول، و همینطور طبق عادت مزخرفش از زبونش گذشتن و باعث نیشخند موزیانه‌ی بکهیون و اخمای تو هم رفته‌ی سونگجه شد!

"وای وای آخیش...یکی پیدا شد که بفهمه من از دست این سونگجه‌ی احمق چی میکشم. یکی پیدا شد که بفهمه سونگجه همون آدمیه که داره نقششو بازی میکنه...واااای باورم نمیشه..."

ورجه وورجه های عجیب غریب بکهیون و شادی بیش از حد عجیبش واقعا

واقعا

وااااااقعا

برای چانیول تازگی داشتن.
هیچوقت این روی بکهیون رو ندیده بود.

رو به روش به جای یه روانشناس جدی و مصمم، یه پسر 22 ساله‌ی شیطون و بامزه رو میدید که به خاطر ضایع شدن دوستش حسابی ذوق کرده بود و داشت از خنده غش میکرد.

صورت سفید و نرم پسرک جلوی چشماش برق میزد.
مثل فیلم، همه چیز دور پسرک محو شدن و فقط صورت کیوتش و خنده‌ی قشنگش شروع به درخشیدن کردن.

چانیول این بکهیون رو دوست داشت.
میتونست دوست خوبی براش باشه.
یه دوست که با هم روز و شبشونو میگذرونن، با هم مست میکنن، با هم به زندگی تخمیشون میخندن، با هم از پس مشکلات بر میان، با هم میرن مسافرت، شاید حتی با هم زندگی کنن.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jun 06, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

I'm a psychic for youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora