Chapter14

325 71 35
                                    

"میشه بدونم دقیقا چه مرگت شده بود؟"
 
جونگین با حفظ فاصله‌ی ایمنی از بکهیون گیج و عصبی پرسید.
دیگه هیچ رابطه‌ی بیمار و پزشکی ای بینشون نمونده بود.
همشو دود کرده بودن رفته بود هوا!
 
"نمیدونم خودمم. خیلی عصبی بودم از قبل. سر اون بیچاره خالی کردم."
 
با چشم هاش به چانیول بدبختی که حوله پیچ شده روی صندلی نشسته بود و دستشو جلوی دیک عزیزش گرفته بود و زیر لبی با خودش حرف میزد اشاره کرد.
 
بعد از این که از دست بکهیون فرار کرده بود و لخت لخت توی خیابون میدوید، گشت پلیس گیرش انداخت و اگه پادرمیونی های بکهیون نبود، به جرم منحرف جنسی بودن و لخت توی خیابون چرخیدن گوشه‌ی زندان داشت دیک خودشو سق میزد!
 
البته، بکهیون به جای کمک داشت همه چیزو بدتر میکرد!
توقع ندارین که چانیول با آغوش باز از کسی که دیوونه شده بود و داشت دیکشو از ته میکند استقبال کنه؟
با دیدن بکهیون، هیکل گنده و غرور و آبرو حیثیتشو بیخیال شد، حوله‌ای که دورش انداخته بودن تا تنشو بپوشونه رو بیخیال شد و پرید تو بغل نزدیکترین پلیس. داد میزد و خواهش میکرد بندازنش زندان و حکم اعدام بهش بدن اما دست بکهیون نسپرنش!

 
فلش بک: نیم ساعت قبل
لوکیشن: اداره‌ی مرکزی پلیس سئول


 
چانیول در حالی که از پشت پلیس تپلی رو بغل کرده بوود مثل یه بچه‌ی پنج ساله که برای آب نبات التماس میکنه، التماس میکرد که حرف های بکهیون رو باور نکنن و بیخیالش نشن.
 
"ببین جون من، جون خودت، جون اون نی‌نی توی دلت، منو نده دست این. این دیوونست. میخواد منو بکشه، میخواد شکنجم بده. همین....همین ده دیقه پیش داشت منو از دیک دار میزد!"
 
پلیس که از دست دیوونه بازی های چانیول یه قدم تا منفجر شدن فاصله داشت، به زور اونو از خودش جدا کرد و حوله رو پرت کرد رو دم  و دستگاهش.
 
"محض اطلاع، نیم ساعته داری دم گوشم ویز ویز میکنی و منم جوابتو میدم و باز میای میگی جون نینی توی دلت؟ میخوای به جرم توهین به مامور قانون بندازمت زندان مرتیکه؟"
 
 
چشمای چانیول درخشید.
 
"یعنی اگه بازم بهت توهین کنم منو میندازی زندان؟"
 
 
افسر پلیس واقعا یه ثانیه تا روانی شدن فاصله داشت!
که بکهیون مثل خنثی کننده‌ی بمب، دقیقا توی ثانیه‌ی آخر بمب رو خنثی کرد!
 
"لطفا حرف هاشو نشنیده بگیرید. من بیون بکهیون هستم. روانشناس ایشون."
 
کارتشو از جیب کتش در اورد و جلوی مرد گرفت.
"ایشون الان از نظر روحی و روانی توی موقعیتی نیستن و خب از چیزی ترسیدن. مطمئن باشین دلیل تمام رفتار هاشون همین مشکلشونه. اگه به من اعتماد دارید، لطفا اجازه بدین بیمارمو به مطب برگردونم."
 
 
افسر نگاه مشکوکی به بکهیون انداخت.
 
"تو همون بیون بکهیون معروفی؟"
 
بکهیون بعضی وقتا دلش میخواست سرشو محکم بکوبه گوشه‌ی میز و از دست یه سری افراد خلاص بشه. همین الان هم گفته بود بیون بکهیونه، هم گفته بود روانشناسه و هم کارتشو نشونش داده بود!
 
اما جلوی خودشو گرفت.  الان باید چانیول بی گناه رو نجات میداد تا براش هیچ سوء سابقه‌ای ایجاد نشه.وگرنه باید فاتحه‌ی روانشناس شدن رو میخوند!
 
"بله خودمم. نظرتون چیه؟ میتونم ببرمش؟"
 
امیدوار و با یه لبخند مسخره روی لبش به افسر نگاه کرد و منتظر تصمیم گیریش شد.
 
 
"میدونید از این مورد نمیتونم بگذرم، لخت توی خیابون چرخیدن و فریاد زدن چیزی نیست که بتونم ازش بگذرم. ممکنه مافوقم مواخذم بکنه..."
 
بیچاره چانیول....
 
"اما خب اگه شما تضمین میکنین که بیرون از در اینجا ایشون هیچ دردسری درست نمیکنه میتونم بیخیال این ماجرا بشم. چون این دوست لختمون واقعا توی همین مدت کم روانیم کرده!"

I'm a psychic for youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora