13🌻.برگشت به زمان حال 🔞

1.6K 204 18
                                    

با فشاری که بدنم وارد کرد روی تخت افتادم و لبمو گاز گرفتم و بهش خیره شدم ...

تهیونگ لبخند زد و تیشرتش از تنش در اورد

باورم نمی شد داره این اتفاق میفته بعد از اینکه از ساحل اومدیم بعد از خوردن شام یکم واین خوردیم و حالا دوتامون اینجا بودیم

تهیونگ خم شد دوباره شروع به بوسیدنم کرد ، دستم دور گردنش حلقه کردم

لبام رو از هم فاصله دادم و زبونش وارد دهانم شد ، دیگه نالم دست خودم نبود ... بزور ازش فاصله گرفتم به شلوارش خیره شدم ...خندید و شلوارشو در اورد و به من که همه لباسام تنم بود نگاه کرد ، دونه دونه دکمه های پیراهنم را باز کرد و از نگاه خیرش رو بدنم خودمو جمع کردم

"دفعه اولت نیست بدنمو میبینی ته " صورتمو نوازش کرد "ولی این اولین بارمونه !"

با خجالت لبخندی زدم ... دوباره خم شد و این بار به گردنم حمله کرد ... "مارکم کن میخوام همه بدونن مال کی ام ..."

تهیونگ محکم تر مکید و من به نفس نفس افتاده بودم دستش روی عضوم حس کردم و ناله بلندی کردم و نیشخند تهیونگ رو حس می کردم همون طور که داشت گردن و شونم رو مارک می کرد شلوارم و شورتم باهم در اورد ... حس می کردم جلوش بی دفاع افتادم ... ازم جدا شد و به چشمام خیره شد "دوست دارم مین یونگی ..."

تمام وجودم پر از یه حس خوب شد "منم کیم تهیونگ منم دوست دارم ... عاشقتم !"

لبخند زد .. با حس زبونش رو سینم پریدم ... زبونش رو کل بدنم تا عضو کشید .. به کمرم قوس دادم تا حسش کنم

"همه چیز به وقتش بیبی بوی" نیمخیزشدم و شورتشو در اوردم "نمیشه که فقط من لخت باشم !"

خندید و دستش رو پام کشید همه لمساش تمام وجودم رو گرم می کرد ... کشاله رونم رو نوازش کرد اروم اروم میبوسید تا به عضوم رسید

موهای عرق کردم به پیشونیم چسبیده بود ... سوراخم داشت خواستنش رو فریاد میزد

" تههه" با ناله گفتم

"ششش بیبی بوی تحمل کن مطمئن باش پشیمون نمیشی .."

دوباره زبونش رو سینم حس کردم و از شدت لذت اشک تو چشمام حلقه زده بود ... میخواستم خودمو لمس کنم اما تهیونگ دستمو گرفت و بالای سرم قفل کرد و از سینه متورمم جدا شد

"قول بده به خودت دست نمیزنی وگرنه همینطوری ولت می کنم ..."

"نه ... نه ..."

تهیونگ لبخند زد و لبمو بوسید "افرین بیبی بوی ..." پاهام رو از هم فاصله داد و بینشون نشست "خیلی زیبایی سانشاین ..." لبمو گاز گرفتم

با حس کردن نفسش رو عضوم از جام پریدم ... رونم نوازش کرد ... دستی روی عضوم کشید و یدفعه همشو وارد دهنش کرد ، جیغ خفه ای کشیدم

داشتم به جنون میرسیدم دستم دور موهای تهیونگ مشت شد و جز ناله کار دیگه ای نمی تونستم بکنم ... حس می کردم خیلی نزدیکم "تهیونگ من ...." قبل اینکه جملم رو تموم کنم تو دهنش خالی شدم ... صورتم از اشک و عرق خیس بود ... حس می کردم یدفعه کل انرژیمو از دست دادم

"بیبی بوی خوبی ؟" سرمو تکون دادم و لبخند زد از جاش بلند شد "کجا میری ؟"

"از این خلاص شم" به عضوش اشاره کرد دستشو گرفتم "نه ته ... من خودتو میخوام ... داخلم ... نمیذارم اینطوری !"

"بیبی بوی مطمئنی ؟" سرمو تکون دادم

"قول میدم مراقبت باشم !"

" مطمئنم مراقبمی !" لبخند زدم

تهیونگ دوباره بین پاهام نشست ، با حس انگشتش رو سوراخم هیسی از درد کشیدم ، میدونستم برای اینکه به لذتش برسم باید تحمل می کردم تهیونگ انگشت دوم رو واردم کرد و همزمان شروع به بوسیدن کردم اما با حس کردن انگشتش رو نقطه حساسم ناله ای از لذت کردم

تهیونگ که انگار گنج پیدا کرده باشه به با انگشتش فقط به پروستاتم ضربه میزد و من فقط میتونستم ناله بکنم چند ثانیه بعد خالی شده بودم و تهیونگ بدون هیچ تعللی عضوش رو جایگزین انگشتاش کرد از شدت درد نفسم بند اومد و چشمام پر اشک شد .

به چشمام خیره شد و اروم لبمو بوسید "خوبی ؟"

نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم دیگه همه چیز تو هاله ای قرار گرفت و جز لذت هیچی حس نمی کردم درونم با کامش پر شد و یکم بعد برای بار سوم تو اون شب خودم اومدم و از شدت خستگی فقط به خواب رفتم

زمان حال

یونگی انقدر تو خاطراتش مثل همیشه غرق شده بود که با دیدن طلوع خورشید تازه متوجه گذر زمان شد

بعد از خوردن یه تیکه کیک با قهوه ، لباسش رو پوشید و تا سرکار بره

از وقتی تو این روستا اومده بود به عنوان شاگرد پیش یه پیرمرد گلفروش کار می کرد فقط برای اینکه روزاش بگذره

با رسیدن به گلفروشی لبخندی به پیرمرد زد و شروع به جابجایی گلدون ها کرد

ارامش و سکوت اینجا رو دوست داشت جایی که کسی نمیدونست بی تی اس چی هست

"در حالی که چند ماهی از مرگ عضو محبوب بی تی اس میگذره دادگاه ...."

با شنیدن صدای تلویزیون سرجاش خشک شد ، همه جا سکوت شده بود ... تو ذهنش خودشو تو مراسم خاکسپاری تنها عشق زندگیش میدید ... دادگاه ...

گلدون از دستش رها شد با صدای بدی روی زمین افتاد ... نگاه عجیب صاحب گلفروشی رو روی خودش حس می کرد بدون توجه بهش دستکش های کارشو در اورد و سریعا به سمت خونش راه افتاد

میخواست زودتر به منبع ارامشش برگرده اما با دیدن یه ماشین جلوی در خونش ایستاد

"جیمین ..."

"هیونگ خیلی وقته ندیدمت ...."

💜💜💜💜💜💜💜💜

این پارت کوتاه عه چون حس کردم باید همینجا تمومش کنم 😊
و بالاخره تصمیمم رو برای پایان این فیک گرفتم 🤦‍♀️😎
بنظرتون ته این داستان چی میشه ؟ 🤔🤔
و دیگه فلش بکی این داستان نداره
اما یه سوال اگر بنظرتون فلش بکی کم داره یا هرچیزی ، تو زمان حال یا یه اتفاق یه چیزی که دوست داشتید ببینید چه خبر بوده برام تو کامنت ها بگید اگر بتونم سعی می کنم تو فیک بیارم 🤗🤗
خلاصه مثل همیشه با ووت ها و نظراتتون خوشحالم کنید 🤩🤩
بوراهه 💜

SunFlower 🌻 | TAEGI | PersianWhere stories live. Discover now