🍓مو توت فرنگيه جذاب🍓

265 100 200
                                    

براى آخرين بار، به خودش تو آيينه نگاهى انداخت و دستشو بالا آورد و بعد از گفتن كلمه -فايتينگ-، از آپارتمانش بيرون اومد.
سوار ماشينش شد و به سمت شركت شاينى، حركت كرد.

بعد نيم ساعت بالاخره به مكان مورد نظرش رسيد و وارد ساختمان شد و نگهبانى كه طبقه همكف بود، به سمتش اومد
"كارى داشتيد؟"
مينهو لبخند استرسى اي زد
"اممم سلام، من براى ديدن رئيستون اينجام...قرار ملاقات داشتم با ايشون"

نگهبان بعد از زنگ زدن به منشى قرار ملاقات، بالاخره به مينهو اجازه داد بالا بره
"طبقه سوم"
مينهو سرشو به معناى تشكر خم كرد و وارد اسانسور شد.

با رسيدن به طبقه سوم، بيرون اومد و نظرش به سالن بزرگ روبه روش جلب شد اين كار فقط چند ثانيه طول كشيد چون دخترى به طرفش اومد "چويى مينهو شى؟"
مينهو اول هُل شد اما با فكركردن به اينكه اون دختر همون منشى ايه كه قرار ملاقات رو تنظيم ميكنه سرشو اروم تكون داد.

منشى كه متوجه استرس مينهو شده بود لبخندى زد تا شايد مينهو آروم بشه "بفرماييد از اين طرف، رئيس لى منتظرتونن"
مينهو نفس عميقى كشيد و پست سر منشى حركت كرد.فقط يكمى، اره درسته فقط يكمى استرس گرفته بود.

با رسيدن به در بسته ، تازه فهميد چرت گفته....اون واقعا استرس داشت حتى بخاطرش، ضربان قلبش بالا رفته بود.
ضربه آرومى به در زد و منتظر شد تا اجازه ورود بهش داده بشه.
با شنيدن صداى مردى كه گفت بفرماييد، دستگيره در رو به آرومى پايين كشيد و وارد اتاق شد.

با ديدن شخصى كه پشت ميز نشسته بود و با لبخند نگاهش ميكرد، دل آشوبش كمى آروم گرفت.
سرشو خم كرد و سلام آرومى داد.
"سلام، خيلى خوش اومدى"
مينهو از لحن دوستانه مرد تعجب كرد.
"منتظر چى هستى؟ ميتونى بشينى راحت باش"
و به صندلى روبه روى ميزش اشاره كرد.مينهو لبخندى زد و به طرف صندلى رفت و روى اون نشست.
"خب، من لى جينكى هستم، مديرعامل اين شركت.و شما؟"

بزاقشو قورت داد "چويى مينهو"
جينكى سرشو تكون داد، به خوبى متوجه معذب بودن مينهو شده بود.
"ميتونم بپرسم رشته تحصيليتون چى بوده؟"
"اوه بله...مديريت"
جينكى ابروهاشو بالا فرستاد. مينهو همچين عكس العملى رو حدس ميزد.
مديريتو چه به طراحى؟!!

"خب...پس چرا ميخواين اينجا استخدام بشين؟"
"راستش، يكى از دوستام بهم پيشنهاد داد اگه به اصرار اون نبود، خودم جرئت نميكردم اينجا بيا."
"چرا؟"
"خب، من اونقدراهم توى كارم حرفه اى نيستم...رشته اى كه توش مدرك گرفتم ، مديريته و من فقط براى سرگرمى طراحى ميكنم از طرف ديگه از حساسيت شركت شماهم با خبر بودم.اكثر كسايى كه اينجا مشغول به كارن، رشته تحصيليشون..."
جينكى وسط حرفش پريد
"ميدونم ميخواى چى بگي...من هنوز كارهاتو نديدم پسر پس بهتره از همين الان انرژى منفى ندى به خودت. فقط يه سوالى ذهنمو مشغول كرده تو كه مديريت خوندى ، تو چه زمينه اى بوده؟"
مينهو نفسشو آه مانند به بيرون فرستاد
"هتل دارى."
"خب پس چرا به اونجا درخواست استخدام شدن ندادى؟"
"اين رشته رو دوست ندارم. و خب بخاطر دلايل شخصى اون رشته رو انتخاب كردم"
جينكى قصد نداشت با سوالاى بيشتر اون پسر قد بلند رو معذب كنه پس دوباره ادامه داد "از اين حرفا بگذريم چطوره چندتا از بهترين طرح هايى كه كشيدى رو بهم نشون بدى؟"

💛Be Mine💙Место, где живут истории. Откройте их для себя