قدمى براى عشق

228 90 117
                                    

سوار ماشين شدن. مينهو ماشينو روشن كرد و به طرف خونه وزير لى حركت كرد.
نيم نگاهي به پسر مضطرب داد و پوزخند زنان پرسيد
"خب؟"

با صداى محافظش، سرشو بلند كرد
"چى خب؟"
"فكر كنم يه توضيحى بهم بدهكارى...تمين شى"
تمين عصبى شد...اون فقط بيست سالش بود چطور ميتونست اونو تمين شى صدا بزنه
"يااا به چه حقى تمين شى صدام ميزنى؟؟ تمين شى عمته"
با صداى خنده مينهو تازه فهميد چى گفته
"عمه ى من خانمه تازه اسمشم تمين نيست."
دوباره خنديد
"الان ميخواى بخاطر اين حرفم مسخرم كنى؟"
مينهو سرشو تكون داد
"نه عمه خانم من اينكارو نميكنم"
"يااااااا"
مينهو يهو جدى شد
"اگه من نميومدم دنبالتون و بعد بابات اخراجم ميكرد ميخواستى چيكار كنى؟"
تمين از رو نرفت و نيشخندى زد
"بهتر! يه مزاحم كمتر"
مينهو ميدونست بحث كردن با اين پسر سودى نداره. بقيه مسيرو تو سكوت گذشت تا اينكه به خونه رسيدن.
بعد ازپارك كردن ماشين جفتشون پياده شدن. وارد خونه شدن كه خدمتكارى نزديكشون شد
"اقاى لى ميخوان باهاتون صحبت كنن"
مينهو سرشو تكون داد و به دنبال اون خانم حركت كرد
تمين يكم نگران شد.
از اينكه مينهو به پدرش بگه اون امروز كلاسارو شركت نكرده.
درآخر شونه هاشو بالا انداخت زيرلب گفت
"اصلا به درك...فوقش مثل قبل مياد نصيحتم ميكنه ديگه"

لباساشو عوض كرد و روى تخت دراز كشيد.
با تقه ى در بفرماييدى گفت كه پدرشو ديد.
نكنه مينهو همه چيزو بهش گفته؟؟
اروم بلند شد و نشست
"چيزى شده؟"
كانگين لبخندى زد و كنار پسرش نشست
"امروز چطور بود؟"
تمين بزاق دهنشو قورت داد
"خوب بود"
"خيلى خوشحالم تمين"
تمين گيج شده بود
"چرا؟"
"بالاخره تصميم گرفتى كلاسا رو نپيچوندى...مينهو بهم گفت امروز دردسر درست نكردى"
تمين سرفش گرفت و با چشماى درشت شده به پدرش نگاه ميكرد
"چت شد؟"
تمين اروم شده بود و فقط يه لبخند كوچولو زد
با بيرون رفتن پدرش هنوزم تو شوك بود..خب فكر نميكرد مينهو همچين كارى كنه
"ديوونه شده؟؟؟ من اين همه اذيتش ميكنم فكر ميكردم بخاطر انتقام هم كه شده به بابا ميگه"
بايد از مينهو تشكر ميكرد؟؟
خب غرورش چى؟
تصميم گرفت يكم، اره فقط يكم كمتر از شدت بحث كردن باهاش كم كنه
"آهههه ولى اذيت كردنش حس خوبى بهم ميده"
دوباره روى تخت دراز كشيد و دست و پاهاشو ازهم باز كرد
يكم خواب بعد از ظهرى ميتونست شاد ترش كنه.
*******
مينهو به طرف شركت شاينى حركت كرد تا جينكى رو ببينه.
ماشينو پارك كرد و وارد ساختمون بزرگ شركت شد.
به طبقه هفتم كه رسيد،از اسانسور بيرون اومد. با ديدن منشى لبخندى زد
"سلام خانم پارك"
"اوه مينهو شى خوشحالم كه ميبينمت."
"منم.رئيس لى داخلن؟"
"اره ميتونى برى"
مينهو به طرف اتاق جينكى رفت و در زد. بعداز اجازه دادن جينكى داخل اتاق شد
"سلام جينكى شى"
"سلام پسر خوش اومدى"
مينهو به سمت صندلى ها رفت و روش نشست
"چطور بود امروز؟"
"خوب بود"
با صداى در جينكى اجازه داد داخل بشه
كيبوم و جونگهيون در حاليكه دستاشون تو دستاى هم بود وارد شدن و نگاه متعجب جينكى و مينهو رو روى خودشون ديدن
"هيونگا شما.."
مينهو دوباره نگاهشو به دستاشون داد و كيبوم فورا دستشو از دست جينكى بيرون اورد و سرشو پايين انداخت
"خبريه؟"
كيبوم فورا جواب داد نه درحاليكه جونگهيون جوابش،آره بود
كيبوم به جونگهيون نگاه كرد
"خب چيهه؟ بالاخره كه بايد بهشون بگيم...پسر عمه واسمون ارزوى خوشبختى كن"
جينكى خندش گرفت و مينهو با لبخند جوابشو داد
" خيلى بهم مياين هيونگ.."
جينكى با لحن طلبكارى گفت
"صبر كن ببينم! چطور اون دوتا رو هيونگ صدا ميزنى به من كه ميرسى ميگى جينكى شى؟؟"
پوزخندى زد و ادامه داد
" چرا منو تمينو با پسوند شى خطاب ميكنى...نااميد شدم ازت. مگه آدم خوارم؟؟"
"تو آدم خوار نيستى ولى داداشت آدم خواره"
"يااا كيبوم اينقدر پيش من از اون بچه بد نگو"
مينهو ياد حرف تمين افتاد كه بهش گفته بود تمين شى عمته.يهو با صداى بلند زد زير خنده و نگاه متعجب اون سه تارو روى خودش ديد
"بسم الله جن زده شدى؟ نگا نگا جينكى خان تحويل بگير داداشت اين بچه روهم ديوونه كرد"
"كيبوممم"
"خب باشه من ديگه حرفى نميزنم"
مينهو اروم شد و عذر خواهى كرد
"ببخشيد ياد يچيزى افتادم نتونستم جلوى خودمو بگيرم"
"چرا فقط اعتراف نميكنى از دستش ديوونه شدى؟"
"باور كنين اونقدرى كه ميگين هيولا نيست"
"پس خودت چه هيولايى هستى كه به اون ميگى هيولا نيست!"
"اين بحثو بيخيال شما دوتا كى رفتين سر خونه زندگيتون؟"
جونگهيون لبخندى به پهناى صورتش زد
"از ديروز"
"مينهو تو اذيت نميشى هى برى خونه هى برگردى؟"
"سعى ميكنم باهاش سازش پيدا كنم"
"اگه دوست دارى ميتونى بياى مثل بقيه تو اون خونه بمونى"
"نه نه نيازى نيست "
جينكى به ساعت نگاهى انداخت
"اون بچه احتمالا الانا بايد از خواب بيدار بشه و دلش ميخواد بره بيرون. تو برو مينهو"
مينهو بلند شد و به هيونگاى جديدش احترام گذاشت و بيرون اومد.
كيبوم لبخندى زد
"اون خيلى با ادبه"
جونگهيون هم حرفشو تأييد كرد. جينكى با غرور گفت
"انتخاباى من هميشه بهترين بودن."
كيبوم چينى به صورتش داد
"باز خودشيفته شد...ججونگ چطوره مام بريم؟"
"ججونگ؟"
كيبوم نگاهى به جينكى انداخت
"اره مشكلى دارى با اين اسم؟"
جينكى سرشو به چپ و راست تكون داد
"نه نه فقط جونگهيون هرچه زودتر دست دوست پسرتو بگيرو از اينجا ببر"
جونگهيون و كيبوم با خنده از دفتر خارج شدن و جينكى به صندليش تكيه داد و نفس عميقى كشيد
"فكر كنم قراره ازاين صميمى تر بشيم"

💛Be Mine💙Where stories live. Discover now