آموزش ابتدايى

90 17 115
                                    

تمين دستشو رو پيشونيش گذاشت...سردرد گرفته بود.
سرشو چرخوند و به برادرش خيره شد
"فقط بهم بگيد چطوريى ١٠ نفري تو حموم جا شديد؟؟ چجوري خودتونو چپوندين اون تو؟؟"

مينهو خودشو به تمين رسوند و دستشو لاي موهاش فرو كرد
"اين چه كارى بود؟؟ ميدونستم دوباره يه نقشه اي دارين اما محض رضاى خدا اين ديگه زيادى بووددد!!"

"چجورى جا كردين خودتونو؟"
تمين دوباره سوالشو تكرار كرد و كيبوم نگاهشو به تمين داد "واقعا ميخواي بدوني؟"
با تكون خوردن سر تمين ، دستاشو بهم كوبيد و رو به پسراي كوچيك تر كرد "يبار ديگه با رسم شكل انجام بدين "

تمين و مينهو قسم ميخوردن چشماشون ديگه جايي براي بزرگتر شدن وجود نداشت!
"شماها خجالت نميكشين جلوي بزرگتراتون تو حلق همديگه رفتين؟"

كيبوم پوزخندى زد و دوتا بلند كرد ودستشو يكي رو شونه مينهو گذاشت و دست ديگشو رو شونه تمين بعد با لحن مرموزش ادامه داد"فعلا اونايي كه خجالت كشيدن و رنگشون لبو شده تو و دوست پسرتي لي تمين!"

تمين نگاهشو به مينهو كه از خجالت سرشو پايين انداخته بود داد.
پوفى كشيد و به سمت دوستاش رفت "هى شما بي چشم و روها!! حالا از بغل دوست پسراي لعنتيتون بياين پايين"

با پاش ضربه اى به سهون و تهيونگ زد و غريد "با چه رويى جلوى برادرم بغلشون كرديد؟"
تهيونگ همينطور كه ساق پاشو ميمالوند گفت"ببخشيدا جمعيت زياد بود بايد جا ميشديم يا نه."

تمين حس ميكرد اگه همين الان سرشو به ديوار نكوبه اروم نميشه.
ميدونست رفيقاى شيرين مغزى داره اما اين ديگه زيادى بود!

بدون توجه به چند جفت چشم كه حال شمردنشون رو نداشت ، به سمت كمد ديوارى حركت كرد و پالتوى خودشو و مينهو رو بيرون كشيد.

با قدم هاى بلندش به سمت مينهو حركت كرد و پالتوى پسر بزرگتر رو به سمتش گرفت.
نگاه متعجب مينهو رو كه ديد گفت "من يه ثانيه ديگه هم نميخوام با اين ادما تواين خونه باشم بپوش بريم"
"كجا به سلامتى؟"
"ميخوام برم تو ماشين بخوابم جونگهيون هيونگ "
"ديوونه شدي نصف شبى؟ وقتي اتاق داري تو ماشين ميخواي بري چه غلطى كنى؟"

تمين به سمت صاحب صدا كه كسي جز كيبوم نميتونست باشه چشم غره اى رفت "اره دارم ميبينممم اتاقمو!!يه ايل آدم از دسشويي و راهرو ريختين توش"

دستشو دور بازوي مينهو حلقه كرد و به طرف در كشوندش
"شب همگى بخييييرررررررر"
"مينهو رو كجا ميبرى؟؟ يااا...لى تمين"
"توقع دارين بزارم پيش شما باشهه؟؟"
مينهو اون لحظه حس توله سگى رو داشت كه صاحبش داشت درموردش حرف ميزد!
اونقدر گيج و منگ بود كه نميتونست زبونشو درست حسابى حركت بده.

💛Be Mine💙Where stories live. Discover now