اون چشه!؟

191 55 94
                                    

"هيونگ"
"اوه دارم درست ميبينم؟ "
مينهو به واكنش جونگهيون خنديد. جينكى لبخندى زد و بهش سلام كرد
كنار جونگهيون نشست

"خب خب زود باش تعريف كن"
به كيبومى كه كنجكاوى انگار به مرز جنون رسونده بودتش نگاه كرد
"مهمون داشتم...واسه همين نتونستم بيام"
"مهمون؟ چه مهمونى بوده كه حاضر نشدى بياى سر كارت؟"
"راستش...قضيش طولانيه. اگه ميخواين تعريف كنم براتون"
بعداز موافقت اون سه تا مينهو تصميم گرفت سفره دلشو واكنه.
جونگهيون دستشو دور گردنش حلقه كرد و با لحن بامزه اى گفت
"هرچى تو دلت دارى بريز بيرون...وا بده قشنگ"
"جونگهيون..."
جينكى بخاطر خندش نميتونست حرف بزنه "تو...تو دو ديقه ساكت بمون بزار حرفاشو رديف كنه فكر كنه از كجا حرف بزنه"
مينهو سرفه خشكى كرد تا گلوشو صاف كنه و شروع كرد به حرف زدن

"راستش من از بوسان اومدم سئول و دليل اومدنم بخاطر پدر بزرگ و خونواده پدريم بوده... پدر بزرگم صاحب هتله و مجبورم كردن تا حتما منم مديريت بخونم تا مدير عامل بعديه اون هتل بشم. يجورايى اون مرد فقط و فقط به فكر سود كردن خودشه و متأسفانه بچه هاشم مثل خودش شدن. يه شب، بعد از بحث و دعواهاى هميشگى، وسايل ضروريم رو جمع كردم و از خونه زدم بيرون يا شايدم فرار كردم نميدونم. بعد اومدم اينجا... توى شركت به عنوان حسابدار مشغول شدم و تونستم خونه بخرم. از اونجا به بعد با شيومين هيونگ اشنا شدم. متأسفانه شركت ورشكسته شد و كارمندا بيرون اومدن و بقيش رو شمام ميدونين. اومدم اينجا و بعدش هم باديگارد شدم اما وقتى من اومدم، پدر بزرگ تصميم گرفت با يه مدير ديگه قرارداد ببنده واسه همين ميخواست دختر عموم رو به زور به عقد پسر همون مردى كه ميخواست باهاش قرارداد ببنده در بياره. حالام اون بچه از خونه فرار كرده و اومده ور دلم. بخاطر ترسش نميتونستم تنهاش بزارم براى همين نتونستم چندروز بيام"

كيبوم و جونگهيون و جينكى توى فكر بودن و همينطور متعجب. فكر نميكردن زندگيه اون پسر پيچيده باشه. پس بخاطر همين سختى ها و پستى بلندى هاى زندگيش بود كه نسبت به سنش پخته تر شده.

"اون دختر هنوزم خونته؟"
"اره"
"پس چرا برگشتى سركارت؟"
"توخونه حوصلم سررفت مخصوصا با اون دختر تنبل غرغرو!"
"ميگم مينهو خب اون بچه گناه داره. درسته قرار بود به زور شوهرش بدن و شرايط سختيو داشته اما نميتونه هميشه پيش تو بمونه و قايم بشه"
"ميدونم. به خونوادم نگفتم كجا زندگى ميكنم اما اگه پدر بزرگ بفهمه سويونگ اومده پيشم نه تنها اونو با خودش ميبره، جاى منوهم پيداميكنه و دوباره تحت فشار ميزارتم"
"تا زمانى كه اينجاست به نظرم بهتره با سولى برن بيرون"
پيشنهاد جونگهيون باعث گشاد شدن چشماى جينكى شد
"خب چيه؟ خواهر منم ازتنهايى در مياد و هم اون دختر. مينهو به دختر عموت زنگ بزن بگو بياد اينجا منم به سولى ميگم بياد. بزار تا وقتى اينجاست بهش خوش بگذره زنداني كردنش فائده اى نداره"

💛Be Mine💙Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin