ساعت دو صبح بود و لیندا و جیسانگ جلوی درب پادگان مشغول نگهبانی بودند.
لیندا نگاهی به صورت جیسانگ که به سختی تفنگش رو به دست گرفته بود انداخت و تلخندی زد.
به خاطر تمرینات سخت تمین هردو خسته بودند و حالا هم باید سر پستشون می ایستادند و نگهبانی میدادند.
"اگه خسته ای میتونی یکم بشینی من حواسم هست که کسی نبینه"
جیسانگ بدون مخالفت روی زمین نشست و آهی از ته دل کشید که باعث شد لیندا با محبت بهش نگاه کنه.
"چی شده خیلی خسته ای؟"
"راستش نونا درسته که ما سرباز معمولی نیستیم و فقط تعداد کمی از ما تونستن وارد اینجا بشن اما وقتی تمین هیونگ باهامون تمرین میکرد فهمیدم هیچی بلد نیستم"
سربازان تازه نفسی که برای تعلیم پیش کیم جونگهیون فرستاده شده بودند سربازان عادی نبودند. اون ها برای رسیدن به ارتش از سه دوره آموزشی و ماموریت های شبیه سازی شده زیادی با موفقیت گذشته بودند و از صد هزار تا سرباز فقط هزار تا از اون ها تونسته بودند به ارتش ملحق و بالاخره بعد از این سه ماه آموزشی میتونستند توی پست دلخواهشون خدمت کنند.
لیندا با دیدن سایه ای روی دیوار پادگان آروم به جیسانگ نزدیک شد و نامحسوس سایه رو بهش نشون داد.
"جیسانگ اون چیه؟"
جیسانگ با دیدن سایه خواست داد بزنه که لیندا با دست جلوی دهنش رو گرفت و در گوشش زمزمه کرد
"نه صبر کن، باید بفهمیم که برای چی اومده اینجا، شاید جاسوس باشه"
جیسانگ با سرش موافقت کرد و با هم آروم دنبال اون فرد راه افتادند.
بعد از مدتی که دنبالش رفتند وارد خوابگاهی شدند که هیچ اشتراکی با خوابگاه خودشون نداشت. جیسانگ با حرکت دستش گفت
"اینجا خوابگاه نیروهای ویژس"
این اولین بار بود که لیندا خوابگاه موقت نیروهای ویژه رو میدید، با چشم دنبال تمین و مینهو گشت اما اون دوتا رو پیدا نکرد.
مرد نفوذی با تفنگی که صدا خفه کنی بهش وصل بود جلوی یکی از تخت ها ایستاد و نشونه گرفت.
لیندا اول شوکه شد ولی بعد سریع به خودش اومد و با تفنگی که توی دست داشت بازوی مرد رو هدف گرفت .
به خاطر تاریکی نمیتونست خوب ببینه اما نمیتونست تسلیم هم بشه.
میتونست سروصدا کنه اما ریسک این کار زیاد بود و ممکن بود افراد بیشتری صدمه ببینند.
چاره ای نداشت نمیتونست به خاطر اینکه فضا تاریکه بیخیال بشه اون باید سربازی که روی تخت خوابیده بود رو نجات میداد، اون لحظه لیندا اهمیتی نمیداد که شاید مهارتش کم باشه، اون به طور غریزی نشونه گیری کرد و نفس عمیق کوتاهی کشید.
داام...دام
طولی نکشید که سرباز ها با شنیدن صدای دو گلوله از خواب پریدند.
گلوله اول صدای زیادی داشت اما دومی تقریبا بی صدا بود.
با دیدن مرد سیاه پوشی که جلوشون از درد ناله میکرد و دختری که مصمم لوله ی تفنگش رو به سمت مرد گرفته بود فهمیدند که توی خوابگاهشون نفوذی دارند.
جیسانگ برق های خوابگاه رو روشن کرد و نقاب مرد نفوذی رو پایین کشید.
لیندا به سرباز های ویژه نگاه کرد. حتی با اینکه نصفه شبی با صدای گلوله از خواب پریده بودند اما اثری از ترس توی صورت هاشون نبود.
به نظر لیندا اون ها باید کمی میترسیدند و شوکه میشدند اما جوری رفتار میکردند که انگار هیچ احساسی ندارند و انگار که ربات اند.
یکی از سرباز ها جدی رو به لیندا گفت "چی شده؟"
لیندا احترام گذاشت و با دست به مردی که روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد اشاره کرد و گفت
"وقتی داشت از دیوار بالا میرفت دیدیمش و تا اینجا تعقیبش کردم، میخواست به شخصی که روی اون تخت خوابیده بود شلیک کنه که مانع شدم"
سرباز دیگه ای با سرعت پتو رو از روی تخت کشید اما کسی رو ندید
"اینجا تخت گروهبان لی مینهو هستش اما انگار جایی رفته"
لیندا تعجب کرد. یعنی اون شخص میخواسته مینهو رو بکشه؟ اما برای چی ؟ اصلا از کجا میدونست که مینهو کجا میخوابه؟
سربازی با دیدن اومدن مینهو و تمین حضورشون رو با صدای بلند اعلام کرد و بقیه بهشون احترام کوتاهی گذاشتند.
تمین نفس آسوده ای کشید و دستش رو روی شونه ی مینهو گذاشت
"بهت گفته بودم که سر به سرش نزار یه روز میاد میکشتت برای همین میگفتم"
مینهو شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت
"در هر حال اون نمیتونست من رو بکشه چون من میدونستم که امشب میاد"
تمین برای بحث بیشتر به سمت مینهو چرخید اما زمانی که میخواست شروع به حرف زدن بکنه لیندا با جدیت و احترام گفت
"قربان این مردی که چهره ی اروپایی داره رو شما میشناسید؟ وقتی داشت وارد پادگان میشد دیدیمش"
تمین با دست به مینهو اشاره کرد و به کناری رفت. مینهو سرش رو با خجالت خاروند و گفت
"آره میشناسیمش رفیق چندین و چند سالمه ولی به خونم تشنس"
تمین به مرد کمک کرد که بلند بشه و به انگلیسی گفت
"به کره خوش اومدی رفیق، بابت بازوت هم متاسفم"
جیسانگ تقریبا داد زد
"هیونگ اون میخواست مینهو رو بکشه چرا اینطوری باهاش رفتار میکنی؟"
مینهو دستش رو به دور گردن جیسانگ انداخت و به انگلیسی گفت
"آروم باش جیسانگ آروم باش اون یه دوسته ولی نمیدونه چطوری دوستیش رو ابراز کنه"
یکی از سرباز ها به انگلیسی و به شوخی گفت
"لطفا برید بیرون با دوستتون حرف بزنید ما میخوایم بخوابیم"
لیندا از طرز حرف زدن سرباز با تمین تعجب کرد و منتظر شد که اون سرباز توسط تمین توبیخ شدیدی بشه اما با دیدن رفتن تمین و مینهو همراه مرد بیشتر شوکه شد.
لیندا اتفاقاتی که افتاده بود رو هضم نمیکرد پس جیسانگ رو سر پستشون فرستاد و خودش با اون ها به بهداری رفت.
مینهو با خنده به مرد گفت "استیو، چون دیر وقت به دیدنمون اومدی متاسفانه دکترمون خوابیده و نمیتونیم بیدارش کنیم پس مجبورم خودم گلوله رو از دستت در بیارم"
استیو فحش کوتاهی داد که باعث خنده مینهو و پوزخند تمین شد
"قربان من باید این اتفاق رو گزارش بدم، اون یه نفوذیه"
تمین نگاهش رو از استیو گرفت و به لیندا مه پشتش ایستاده بود نگاه کرد، با جدیت جلوی لیندا ایستاد و گفت
"سرباز ایم لیندا!!"
لیندا آماده باش ایستاد "بله قربان"
"این مرد یه نفوذی نیست، اون دوست گروهبان لی مینهو هستش و برای اینکه باهاش تجدید دیدار کنه به اینجا اومده فقط چون شب اومده تو فکر کردی اون نفوذیه"
تمین داشت به طور غیر مستقیم به لیندا میگفت که حق نداره درمورد این موضوع گزارشی به فرمانده پادگان بده وگرنه باید منتظر توبیخ تمین باشه.
لیندا سرش رو به نشانه ی تاسف تکون داد و با قدم های بلند و بدون احترام گذاشتن به تمین سر پستش رفت.
مینهو قهقهه زد "اون خیلی نترسه"
استیو به جایی که قبلا دختر ایستاده بود اشاره کرد و گفت
"اون خیلی مهارت داره، توی اون تاریکی تونست من رو بزنه"
تمین پوزخندی به جای خالی دختر زد
"آره مهارت داره ولی به نظرم زبون درازی هم داره ممکنه به خاطر این زبون به دردسر بیوفته"
مینهو با ذوق روبه استیو گفت
"دوتا سرباز برامون اومده که خیلی عجیبن یکیشون یه پسره کوچیکه که وقتی برای اولین بار تمین رو دید ازش خواست که اون رو با خودش به ماموریت ببره و تازه تمین رو هیونگ صدا کرد "
استیو با تعجب گفت "نکنه همون پسری رو میگی که نقابم رو پایین کشید؟"
تمین با شک گفت "احتمالا همونه"
"خیلی دل و جرئت داره که میخواد با شما بره ماموریت"
مینهو باند استیو رو محکم کرد و گفت
"دومی هم همون دختری بود که بهت شلیک کرد، مهارتش از جیسانگ کمتره و به نظر میاد که به خاطر پول اومده اینجا ولی میتونه سرباز خوبی بشه چون خیلی نترس و بی پرواست"
استیو موافقت کرد "درسته من فکر میکنم اون دختر اراده قوی داره چون با مهارت کمش توی اون تاریکی من رو زد، حتی من هم نمیتونم چنین کاری بکنم"
تمین درحالی که توی فکر فرو رفته بود به کره ای گفت
" میخوام اون دوتا رو اگه خودشون بخوان عضو نیروهای ویژه کنم نظرت چیه؟"
با اینکه تمین و مینهو، استیو رو دوست خودشون میدونستن اما شغلشون به اون ها یاد داده بود که به هیچ کس کامل اعتماد نکنند مخصوصا کسی که آمریکایی باشه. پس نمیتونستن این ریسک رو بکنن که هویت سرباز های جدید نیروهای ویژشون رو جلوی استیو فاش بکنند.
مینهو متوجه شد که تمین نمیخواد بذاره تا استیو درمورد اینکه قراره اون دوتا عضو جدیدشون بشن بدونه پس به کره ای جوابش رو داد.
"حتی رییس جمهور هم نمیتونه تو رو وادار کنه که کسی رو به زور وارد گروهمون کنی، اگه فکر میکنی که اون دوتا از پس این کار بر میان پس همین کار رو بکن من باهات مخالفتی نمیکنم"
استیو چهرش رو ناراحت نشون داد
"چی دارید به کره ای بهم میگید؟ من چیزی متوجه نمیشم"
مینهو لبخند زد و ضربه ای به بازوی استیو زد که باعث شد از درد به خودش بپیچه، به انگلیسی بهش گفت
"داشتیم باهم نقشه میکشیدیم که دفعه بعد چطوری ازت انتقام بگیریم"
استیو مشت آرومی روانه صورت مینهو کرد و گفت
"مطمئنا تا اون موقع من خودم کشتمتون"
تمین سرش رو با تاسف تکون داد و تکیش رو از دیوار گرفت
"چقدر شما دوست های صمیمی خوبی هستید، خیلی حسودیم شد به رابطه شما"
استیو لبخند گشادی به تمین زد و گفت
"بیخیال تمین یعنی تو تاحالا نخواستی که مینهو رو بکشی؟"
تمین و مینهو با شوک به استیو نگاه کردن و ناخودآگاه به کره ای گفتن
"مگه دیوونه شدیم؟"
استیو دست هاش رو به نشانه تسلیم بالا برد
"باشه باشه من اشتباه کردم "
تمین به کره ای رو به مینهو گفت
"اصلا چرا دفعه اولی که دیدیمش نکشتیش و نجاتش دادی؟ حالا هر دفعه که میبینتمون میخواد الکی بکشتمون "
مینهو درجواب خندید و گفت
"خب اگه میکشتمش چطوری این همه هیجان پیدا میکردیم؟"
استیو ناگهان با چهره ی جدی گفت
"اومدم تا ازتون خداحافظی کنم، فردا میرم ماموریت شاید دیگه نتونم دوباره ببینمتون"
مینهو لبخند تلخی زد و گفت "چی داری میگی البته که دوباره ما رو میبینی "
تمین به زمین خیره شد و برای دلداری دادن گفت "ما ماموریت های زیادی رفتیم که بلیطش یک طرفه بوده میدونی برای چی هنوز زنده ایم؟"
استیو به تمین خیره شد و تمین بعد از مکث کوتاهی سرش رو بلند کرد و متقابل به صورت استیو نگاه کرد و ادامه داد
"چون امید داشتیم که میتونیم پیروز بشیم"
مینهو دستش رو روی شونه ی استیو گذاشت و ادامه ی حرف تمین رو گفت
"توهم امید داشته باش، نمیدونم چه ماموریتی هستش ولی میدونم که توش موفق میشی"
YOU ARE READING
Soldier [دخترپسری]
Fanfictionفصل اول فیک سرباز🍂 کره ی جنوبی مدام از جانب کره ی شمالی تهدید به حمله میشه با اینحال دولت با داشتن نیروهای ویژه ولش قرصه که میتونه قبل از هر حمله ای نقشه های دشمنش رو نقش بر آب کنه. تمین و مینهو دو سرباز نیروهای ویژه ملقب به "دو ستاره ی طلایی" هستن...