این حقیقت سرباز های سرده...

27 5 0
                                    

لیندا با دیدن مینهو که ناگهانی ازش دور شده بود لباش رو آویزون کرد، دوست داشت بیشتر باهاش حرف بزنه. درواقع عشقه لیندا به مینهو داشت تبدیل به یه رابطه ی دوستانه میشد و عشقش داشت کمتر میشد.

لیندا مینهو رو دوست داشت اما نه مثل کسی که بخواد عاشقش باشه اون عشق بیشتر شبیه رابطه بین یه برادر بزرگتر و خواهر کوچیک تر برای لیندا بود، برادری که هیچ وقت نداشت.

لیندا اوایل که با مینهو آشنا شده بود ازش خوشش اومد . وقتی باهاش روبه رو میشد تپش قلب پیدا میکرد اما حالا دیگه خبری از تپش قلب نبود. وقتی بیشتر درمورد مینهو فکر میکرد گیج میشد.

دقیقا توی یه روز عاشقش شد و توی همون روز هم نظرش رو درباره ی دوست داشتنش تغییر داد. چرا این اتفاق افتاده بود؟ تمام احساستی که قبلا به مینهو داشت حالا همون احساسات رو به تمین داره و این باعث میشد که لیندا گیج بشه.

اون واقعا عاشق مینهو بود؟ لیندا با خودش میگفت

__شاید من یه آدم منحرفم که دوست داره با همه باشه و بعدش به همه ضربه بزنه__

از یکی از سرباز ها شنیده بود که "عاشق شدن داخل پادگان نیروهای ویژه ممنوعه" و همین لیندا رو نگران میکرد.

حالا میتونست دلیل واقعی که تمین خواهرش رو سریع راهی ژاپن کرد و حتی یه روز هم نگهش نداشت رو بفهمه، خواهرش یه دختر بود و اون داخل خوابگاهی بود که داخلش چندتا از سرباز های ویژه حضور داشتند.

لیندا داخله اون پادگان مثله ستاره ای میموند که داخل آسمون سیاه شب در حاله درخشیدن بود. به همون اندازه زیبا، دست نیافتنی و دور بود.

راهه طولانی برای شخصی که قرار بود خودش رو به لیندا برسونه وجود داشت. راهی که غیرممکن و خطرناک بود. اما خب نیروهای ویژه کارشون تبدیل غیر ممکن به ممکن بود.

لیندا بیشتر فکر کرد و جواب سوال قبلش رو داد. مدت خیلی کوتاهی عاشقه مینهو بود اما اون فقط یه عشق زود گذر بود. درواقع یه نوع حس تشکر.

زمانی که لیندا احساس درماندگی کرد بوده بود مینهو پیشش بود و اون رو درآغوش گرفته بود . زمانی که احتیاج داشت تا با کسی حرف بزنه مینهو توی بهداری پیشش بود تا آرومش کنه.

لیندا با احساس ترحم و دل سوزی مینهو عاشقش شده بود اما حالا اون عشق زود گذر ناپدید شده بود چون لیندا قوی تر شده بود.

لیندا بعد از نفوذ عقاب های سیاه و تستی که تمین ازش گرفت قوی شد، اون تونست از بغل مینهو که بهش تکیه کرده بود بیرون بیاد و رو پایه خودش بایسته.

حالا این مینهو بود که باید از عشقی که به لیندا داره دست بکشه و خودش رو قوی تر از قبل نشون بده. لیندا ناخواسته داشت به مینهو ضربه میزد درست مثل ضربه ای که مینهو ناخواسته به لیندا زده بود، اما لیندا به لطف تمین تونست از اون ضربه جاخالی بده و نذاره قلبش بیشتر گرفتاره مینهو بشه .

Soldier [دخترپسری]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora