شب هنگام زمانی که همه ی سرباز ها بعد از گرفتتن عقاب های سیاه از شدت خستگی و استرس در خوابگاهشون خوابیده بودند تمین تنها کسی بود که نمیتونست بخوابه. چند بار این پهلو و اون پهلو شد اما صورت لیندا از ذهنش بیرون نمیرفت.
بالاخره کلافه شد و از بالای تخت به صورت آهسته و روان به پایین پرید. نگاهی به مینهو که مثل بچه های پنج ساله خوابیده بود و پتو رو تا زیر گردنش کشیده بود کرد و برای سرکشی بقیه سرباز ها داخل خوابگاه قدم زد تا اینکه به تخت لیندا و جیسانگ رسید.
جیسانگ روی تخت بالایی و لیندا روی تخت پایینی خوابیده بود. با یادآوری سرباز دختری که دو سال قبل خودش رو به شکل مرد ها درآورده بود و وارد نیروهای ویژه شده بود تنش لرزید.
ذهنش بهم ریخته و مشوش بود. نگران بود اتفاقی که برای اون دختر افتاد برای لیندا هم بیوفته. با کلافگی دستش رو داخل موهاش کشید و چند ثانیه چشم هاش رو بست. باید تصمیم میگرفت، تصمیمی سخت که از اتفاقی که قبلا افتاده بود جلوگیری کنه. به صورت پاک و معصوم دختر روبه روش خیره شد.
موهای لیندا مثل خودش مشکی بودند و صورتش درست مثل صورت لیندا سفید بود. لب های دختر با وجود اینکه آرایشی نداشت اما صورتی و درشت بود و گونه هاش به خاطر سردی هوا سرخ شده بود.
چند روز دیگه باید حرکت میکردند تا به مقر خودشون برگردند و این تمین رو بیشتر عصبی میکرد. درسته که جیسانگ و لیندا قرار بود بهشون ملحق بشند و جزوی از نیروهای ویژه بشند اما اون برای اولین باد تو عمرش تردید داشت.
تردید از اینکه آیا تصمیمی که گرفته درسته؟
تردید از اینکه آیا تصمیمی که میخواد بگیره درسته؟
نگران بود دوباره اتفاقی که ازش میترسید رخ بده. دستش رو به سمت شانه ی لیندا حرکت داد اما یک اینچ مونده بهش برسه منصرف شد و برگشت. با کلافگی دستاش رو روی صورتش کشید و به فکر فرو رفت.
یاد دختری افتاد که چطور ذاتی یک سرباز حرفه ای بود و چه آینده ی درخشانی داشت. یاد زمانی افتاد که چطور بعد از یکی از مهمترین ماموریت هاش خورد شد و از شرم خودکشی کرد.
انگار یاد آوری اون خاطرات دردناک بهش انگیزه ی کافی برای انجام تصمیمش رو داده بود چون به سرعت برگشت و مصمم کنار لیندا که خوابیده بود ایستاد. دستش رو قبل از اینکه دوباره نظرش عوض بشه به شانه ی دختر زد و چند بار آروم تکونش داد.
لیندا با گیجی چشم هاش رو نیمه باز کرد و با دیدن تمین که توی تاریکی کنارش ایستاده بود کمی ترسید و با دیدن چشم های مصممش مطمئن شد که اتفاقی افتاده.
سره جاش نشست و روبه تمین با صدایی آروم زمزمه کرد
"چه اتفاقی افتاده قربان؟"
ESTÁS LEYENDO
Soldier [دخترپسری]
Fanficفصل اول فیک سرباز🍂 کره ی جنوبی مدام از جانب کره ی شمالی تهدید به حمله میشه با اینحال دولت با داشتن نیروهای ویژه ولش قرصه که میتونه قبل از هر حمله ای نقشه های دشمنش رو نقش بر آب کنه. تمین و مینهو دو سرباز نیروهای ویژه ملقب به "دو ستاره ی طلایی" هستن...