مینهو!!

40 5 0
                                    

دام

دوده زیادی از تفنگ بیرون اومد.

خبره اینکه تمین مرده حال لیندا رو بد کرده بود، اشک هاش یکی پس از دیگری درست پشت سره هم پایین میریختند. تا حالا برای هیچ مردی گریه نکرده بود، چرا داشت برای تمین گریه میکرد؟ چه بلایی سره لیندا اومده بود؟

اوایل درمورد تمین کنجکاو بود، بعدا که بیشتر شناختش ازش متنفر شد، وقتی با خواهر تمین حرف زد راجب تمین عذاب وجدان پیدا کرد و شرمنده شد، چند وقت بعد دوست داشت همیشه با تمین باشه و فقط لبخندش رو تماشا کنه و حالا ...

داشت براش گریه میکرد.

قطرات اشک دید چشم هاش رو شیشه ای کرده بودند و اجازه نمیدادند که لیندا بتونه واضح ببینه اما خب لیندا دیگه لازم نبود چیزی رو ببینه، کشورش تا کمتر از پنج ساعته دیگه نابود میشد و کسی که نمیدونست چرا داره براش گریه میکنه حالا دیگه مرده بود.

"هیونگ!"

صدای جیسانگ باعث شد لیندا سرش رو بالا بیاره و به شخصی که داشت با لبخند بهش نگاه میکرد زل بزنه. اشک هاش رو با پشت دست پاک کرد و دوباره اسلحه رو به سمتش گرفت. پیشونی بلند مینهو رو نشونه گرفت و بار ها و بار ها بهش شلیک کرد.

دام... دام... دام

هیچ خبری از گلوله نبود. لیندا بار ها و بار ها شلیک کرد اما به جز صدا چیزی از درون تفنگ بیرون نیومد.

با شوک تفنگ رو باز کرد تا بتونه گلوله هاش رو ببینه. مشقی بود، درست مثل دفعه قبل این بار هم گول خورده بودن. یه شبیه سازی دیگه.

دره فلزی باز شد و تمین با صورت خندون داخل اومد، دستش رو به نشانه ی تحسین روی شونه ی مینهو گذاشت و تفنگ رو از دست لیندا گرفت.

اون دوتا باز هم گوله شبیه سازی تمین رو خورده بودند. گلوله های مشقی، حس نفرت، ترس، اضطراب همگی چیز هایی بودند که لیندا قبلا احساسشون کرده بود.

چرا لیندا متوجه نشده بود که این هم یه شبیه سازی دیگس؟ اون که باور داشت این فقط یه شبیه سازی هستش چرا تا آخر مقاومت نکرد و پای حرفش نموند؟

تمین به صورت های شوکه لیندا و جیسانگ نگاه کرد و گفت

"این شبیه سازی چند تا هدف داشت اولیش برای مطمئن شدن از وفاداری شما نسبت به کشورتون بود. تبریک میگم شما موفق شدید که توی مورد اول بدون نقص این ماموریت رو به پایان برسونید و دومیش ..."

حرف تمین با پرتاب چیزی به درون سینش نا تموم موند. دست هاش که به پشت کمرش برده بود شل شد و به دور جسم دختری که داخل بغلش داشت گریه میکرد پیچیده شد.

لیندا در حالیکه داشت از ته دل گریه میکرد چیز هایی هم میگفت که تمین فقط متوجه یه جمله که مدام از لب های لیندا خارج میشد و دوباره از اول تکرار میشد شد.

Soldier [دخترپسری]Where stories live. Discover now