Part 2

359 84 10
                                    

Jin :
دستم رو توی جیبم فرو بردم و گوشیمو درآوردم و ...همون شماره ی همیشگی ! تماس رو برقرار کردم ، تنها چند ثانیه طول کشید تا جواب بده و بعد صدای آرامش بخش ، صمیمی و گرمش تو گوشم پیچید :

$ الو ؟ جین ، خوبی داداش کوچولو ؟ چه خبرا ؟

دوباره اون بغض لعنتی توان حرف زدن رو ازم گرفت !

$جین ؟ حالت خوبه ؟ چرا چیزی نمیگی ؟
به زور بغضم رو به اعماق گلوم فرستادم و به سختی شروع به حرف زدن کردم :

+خوبم داداش ، خوبم ...

هه ! من عوضی کی یاد گرفته بودم اینقدر خوب دروغ بگم ؟ میگم خوبم ولی از درون دارم از هم میپاشم !

$چه خبر ؟

اولین قطره ی اشکم پایین اومد :

+داداش ؟

$جانم ؟

+تا یه چند روز دیگه مبلغ زیادی پول رو برات میفرستم . میدونم حتی با وجود این مقدار پول هم باز بدهی مون صاف نمیشه ، ولی من تمام تلاشمو میکنم .

چیزی نمی گفت ، میتونستم بفهمم هم خوشحاله ، هم تعجب کرده و هم ناراحت و شرمگینه که نمیتونه کاری انجام بده . وقتی دیدم چیزی نمیگه، خودم ادامه دادم :

+ رئیس فروشگاه واسه اینکه تمام شیف های شب رو من وایسادم و تعداد مشتری ها نسبت به قبل زیاد تر شده و مشتری ها هم ازم راضین ، بهم ترفیع داده و حقوقم رو زیاد تر کرده !

دوباره دروغ گفتم ، مثل هر دفعه !

$ آفرین داداش کوچولو ! من بهت افتخار میکنم ! مطمعنا اگه مامان و بابا هم بودن بهت افتخار میکردن ! ... کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد و من اینقدر شرمندت نمی شدم ، وقتی همه ی اینا تموم شد ، جبران میکنم . ممنونم جین !

+این حرفا چیه میزنی ؟ تو بیشتر از اینا کمکم کردی ! هر وقت بهت نیاز داشتم کنارم بودی و همه جوره ساپورتم کردی ! این کمترین کاریه که میتونم در مقابل اون همه خوبی ای که بهم کردی برات انجام بدم ...

دقیقا بعد اینکه جمله مو تموم کردم یه صدای کلفتی از اون ور گوشی اسم داداشمو صدا زد ،
برادرم با ترس و هولی گفت :

$جین ، کاری با من نداری ؟ من باید برم !

+نه،فقط ... دلم برات خیلی تنگ شده

$منم همینطور . خیلی دوستت دارم... بای

+مواظب خودت باش

و بعد صدای گوش خراش بوق توی گوشم پیچید .
گوشی رو روی میز عسلی کنار تخت گذاشتم . سرم رو توی بالشت فرو کردم و بی صدا شروع به گریه کردم تا خوابم برد . نصفه شب از خواب بیدار شدم ، از پله ها پایین و توی آشپزخونه رفتم . لیوانی برداشتم و از زیر شیر آب پرش کردم و یه نفس سر کشیدم ، آروم لیوان رو سر جاش گذاشتم و تا رو مو برگردوندم ، یدفعه یه نفر جلوم ظاهر شد و سردی چیزی رو روی گردنم حس کردم :

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now