Namjoon :
با حرص در انبار رو قفل کردم و با قدمای بلند به سمت اتاقم حرکت کردم . وقتی وارد اتاق شدم درو محکم بستم ، کراواتم رو شل کردم ، کتم رو درآوردم و خودمو روی تختم پرت کردم . اون چقد قیافش آشنا بود ! تو ذهنم دنبال یه خاطره ازش گشتم اما چیزی پیدا نکردم ، فقط یه تصویر خیلی مبهم بود که من نمیتونستم درست بیاد بیارمش ...چشمام رو بستم و قیافشو تو ذهنم مرور کردم :
چشمای مشکی درشت ، مژه های بلند ، لب های قرمز و پفکی ، پوست سفید ، موهای سیاه براق ...
خیلی به خودم فشار آوردم تا بیاد بیارم که کجا دیدمش و چه نقشی تو زندگیم داشته ! ولی هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد . بیخیال شدم و سعی کردم که بخوابم ، نزدیک یک ساعت یا شایدم بیشتر همینطور فکر کردم اما بعد خوابم برد .صبح روز بعد با ترس از خواب پریدم ، عرق از تمام سر و روم می چکید ، یقم تا روی شونه هام خیسِ خیس بود ! نفس نفس میزدم و قلبم تند تند میزد .
دیشب رو تماما کابوس دیدم . اصلا امروز حالم خوب نبود . ، حوصله ی سر و کله زدن با اون پسره ی تخس رو هم نداشتم .حموم کردم ، لباسام رو پوشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم ، خدمتکار داشت ظرف ها رو جمع میکرد ، با دیدن من با ترس و لرز تعظیمی کرد و گفت :
= س..سلام آقا..ص..صبحتون بخیر..ا..الان ...میرم ..و..واستون صبحانه..می..میارم.
نمیدونم چرا همه ی افراد این شرکت با ترس کار میکنن ! جوری با من حرف میزنن انگار من مثلاً چه آدم وحشتناکی هستم ! پف .. کثافتایِ کرم ....
صندلی رو عقب کشیدم و و روش نشستم ، انگار خیلی دیر بیدار شدم ، چون همه صبحانه خورده و رفته بودن . خدمتکار صبحانه رو آورد و جلوم گذاشت . تعظیم کرد و رفت . صبحانمو خوردم و رفتم توی اتاق کارم و مشغول ور رفتن با کاغذهای روی میزم شدم ، اما نمیتونستم تمرکز کنم ، ذهنم درگیر اون پسره بود . اون کیه ؟
عصبی از اتاق بیرون اومدم و سمت انبار رفتم ، آروم درو باز کردم و وارد انبار سرد و نیمه تاریک شدم. به محض ورودم به اونجا با بویی که به مشامم خورد یجورایی آروم شدم، بوی رز همه جای اتاقک رو پر کرده بود . پسره تو سه کنج دیوار به خواب رفته بود، توی اون تاریکیِ اتاق و اون هودی مشکی مثل بلور میدرخشید !
نزدیکتر رفتم ، جلوش نشستم و به صورتش خیره شدم ، گوشیمو درآوردم از بهترین زاویه تنظیمش کردم و روی دکمه ی عکس زدم،اما قبل از اینکه عکس گرفته بشه،گوشی فلش زد ، سریع گوشی رو توی جیبم کردم و سر جام وایسادم هوف نزدیک بودا !از بالا بهش خیره شدم،ترکیب بندی صورتش حرف نداشت ! همه ی اجزای صورتش بهم میومدن !
لعنت ! تو نباید به این چیزا فکر کنی نامجون !!
اون یه جاسوسه !یکم پلک ها شو رو هم فشار داد و زیر لب چیزای نامفهومی گفت و کم کم نفساش تند شد و چند ثانیه بعد با هینی از خواب پرید ، نفس نفس میزد .
وقتی که متوجه من شد ، سرشو بالا آورد و به من نگاه کرد . ایندفعه مثل دفعه ی قبل نگام نمیکرد ، این جنس نگاهش ترکیبی از وحشت ، نگرانی و غم بود !- امیدوارم که امروز نخوای تخس بازی دربیاری و اون دهنتو باز کنی و همه چیز رو بهم بگی ، چون امروز اصلا حوصله ندارم و هر لحظه ممکنه بزنم لت و پارت کنم.پس پسر خوبی باش و بهم بگو ، اوک؟
چیزی نگفت،فقط بر و بر نگام کرد . نفس عصبی ای کشیدم و گفتم :
- پس نمیخوای حرفی بزنی ، نه ؟ باشه ، باشه ! هیچ زری نزن ، من صبر میکنم . باید خدا رو شکر کنی چون من آدم صبوریم ! وگرنه هرکی دیگه بود ، با این کارایی که میکنی با یه Barrett M82 نابودت میکرد ! بگذریم ، چیزی میخوای کوفتت کنی یا نه ؟
روشو ازم برگردوند ، اما درست همون لحظه صدای قار و قور شکمش بلند شد . سریع سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد ، چشاش اندازه ی دوتا گردو شده بود !
- اما بنظرم معدت چیره دیگه ای رو میگه ! هه !
از انبار بیرون رفتم . توی راه به آشپز گفتم که واسه پسره صبحانه ببره و سریع رفتم توی اتاقم و درو بستم .
این بو ، این جنس نگاه... واسم آشناست ! من قبلاً اینا رو دیدم ! بازم سعی کردم که بیاد بیارم ولی فقط یه چیز نامعلوم تو ذهنم نقش میبست و اعصابم رو خورد میکرد . روبه روی آینه وایسادم و خودمو نگاه کردم ، من واقعا کی هستم ؟از اینکه حتی خودم رو هم یادم نمیاد ، حالم بهم میخوره ، عصبانی شدم و دست مشت شدمو محکم تو آینه کوبیدم و داد زدم :
-آخه چرااااا؟؟؟؟؟
و شروع کردم به مشت و لگد زدن به دیوار و وسایلی که اطرافم بود ...تمام استخونای دست و پام درد میکرد . لبهٔ تخت نشستم و دستامو روی صورتم گذاشتم ، حالت تهوع داشتم ، احساس تنهایی و پوچی میکردم . ای کاش کسی بود تا بتونم باهاش درد و دل کنم و درکم کنه . چشمامو بسته بودم و به بدبختیام فکر میکردم که یهو یه صدایی شنیدم ،
اَه ... لعنتی ! این بیشتر از هر چیزی واسم آشناست، ولی نمیتونم بیاد بیارم که کی و کجا شنیدمش و ماله کیه !؟«نامجون ؟ تو منو فراموش کردی ؟ دیگه منو دوست نداری ؟ دیگه جایی تو قلبت ندارم ؟ یادته میگفتی من تسکین درداتم ؟ یادته میگفتی یه روز رو بدون فکر کردن به من نمی گذرونی ؟
از دستم عصبانی نشو و تعجب هم نکن چون من قبلاً یبار کل اون "دفترچه"تو خوندم. میدونم نباید توقع زیادی داشته باشم ازت ، وقتی حتی یادت نمیاد که کی بودی ! چطور انتظار داشته باشم منو بیاد بیاری ؟ یادگاری های زیادی از همدیگه داریم چیزای زیادی هستن که میتونن به یادآوری گذشتت و خودمون کمک کنن . خیلی زود همه چیز رو بیاد میاری ... ولی اینو یادت باشه که همیشه دوستت داشتم ، دارم و خواهم داشت ... »اول که صدا رو شنیدم ، فک کردم که خیالاتی شدم اما بعد چند دقیقه که صدا قطع نشد ، سرمو بالا آوردم و اطرافمو نگاه کردم ، هیچ کس نبود !
با شنیدن این حرفا قلبم بیشتر به درد اومد .من قبلاً عاشق یه نفر بودم ؟ من قبلاً مث الان اینقد سنگ دل نبودم ! من یه شخصیت کاملا متفاوت داشتم که خودم یادم نیست ! احتمالا زندگی جالب و فوق العاده ای هم داشتم !
لعنت ! کاش همه چیز رو یادم میومد !
از اینا گذشته ، منظور اون از "دفترچه" چی بود ؟
اگه من یه دفترچه ی خصوصی و مهم داشتم ، چه چیزایی توش نوشته بودم ؟ در مورد کی و چی نوشته بودم ؟
▪▪▪سلام کفترا !
نظرتون درمورد این پارت چیه ؟
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو ❤
YOU ARE READING
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia