▪▪▪فلش بک▪▪▪
▪▪▪6سال قبل ، سال 2012 ، منچستر ، انگلستان▪▪▪Namjoon :
عصبی از دفتر بیرون اومدم . قدم های بلند برمیداشتم تا زودتر از اون گه دونی ای که بهش میگفتن دانشگاه برم گم شم بیرون .
لعنت به پارتی بازی ! لعنت به معلمای پاچه خوار !لعنت به تهیونگ و رفقاش ! حالم از همشون بهم میخوره ، تا سر حد مرگ !چجوری تونستن منو از دانشگاه اخراج کنن ؟ وقتی که حق با منه و دارم راستشو میگم !؟ وقتی که هیچ گوهی نخوردم و اونا هر عن کاری ای که تهیونگ چسکش کرده رو بندازن تقصیر من عوضی و از اون سگ دونی اخراجم کنن ؟ اونم به مدت دو ماه !
همینجوری سر کلاس میرم ، هیچی نمیفهمم ، چه برسه به وقتی که سر کلاس نباشم !رسما زندگیم ریده !
فک کنم کائنات ازم متنفرن که زندگیم اینجوریه و شانس هم اصن منو نمیشناسه ! اینم یه مشکل دیگه که به مشکلاتم اضافه شد ! فقط تو این شرایط همینو کم داشتم !
الان سه ماهه که به زور دارم چسناله های صاب خونه رو تحمل میکنم و به زور خودمو تو خونش نگه داشتم ، چون جایی رو ندارم که برم در حال حاضر ! اون از رئیس کافه که یک ماه و نیمه اخراجم کرده و اینم از این ! فک کنم تا چند وقت دیگه باید از تو ک.نم در بیارم بخورم ! :-|
لعنت به تو تهیونگ ! ای ملعون !خاک به سرِ لعنتی !
الان یکی به من بگه باید چه گوهی بخورمممم!
آخه چرا من ؟ خدایا اصن میدونی بنده ای به اسم «کیم نامجون» داری ؟ (TT)
یعنی با این اوصاف من باید برم بمیرم فقط !همینجور که تو ذهنم داشتم با خودم حرف میزدم و زمین و زمان رو به بند فحش گرفته بودم ، یدفعه نگام به کتابفروشیِ اونطرف خیابون افتاد . چند وقتی بود که درشو بسته بودن و گفته بودن که به فروش میرسه . وارد مغازه شدم ، خیلی دوست داشتم بدونم بجای اون پیرِ خرفت کی اومد !
کسی پشت پیشخوان نبود ، پس مجبور شدم جلوتر برم تا ببینم کسی هست یا نه !
همینطور که جلو میرفتم ، بین قفسه های 2و3 یه چهارپایه ی بلند که روش یه پسر وایساده بود و داشت کتابا رو سر جاشون میگذاشت و آهنگی رو هم زمزمه میکرد ، دیدم :*Je ne suis qu'un être sans importance
J'ai beau trimer, sans toi ma vie n'est qu'un décor qui brille, vide de sens
Écoute comme mon cœur est immense..
از لحجه ای که داشت میتونستم بفهمم که داره فرانسوی میخونه و شایدم فرانسوی بود !
صدای بشدت آرامشبخشی داشت ، دلم میخواست اون بخونه و من ساعت ها فقط به صداش گوش بدم !
جلوتر رفتم ، محو تماشاش شده بودم که یهو از دهنم پرید بیرون ، ای زبون لعنتی ! نمیتونی خودتو نگه داری ؟- س...سلام !
هین بلندی کشید و تکون شدیدی خورد که همین باعث شد چهارپایه بلرزه و اون زارت به پایین پرت شه ! نمیدونم تو اون لحظه دقیقا با چه سرعتی خودمو بهش رسوندم ، اما میدونم اگه از جام تکون نمیخوردم ، حتما پخش زمین میشد و درجا میمرد !
YOU ARE READING
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia