Part 7

275 66 73
                                    


Namjoon :
دیروز بعد از شنیدن اون صدا و تصاویر نامعلومی که دیدم ، دوباره سردرد و سرگیجه گرفتم ، نمیتونستم فکر کنم ، ذهنم خالی شده بود انگار ! احساس عجیبی بود خیلی عجیب ...

نصف شب با سر و صداهایی که از طبقهٔ پایین میومد بیدار شدم و لبهٔ تخت نشستم  ، سردردم به حدی زیاد بود که حس می کردم الانه که چشمام کور بشه ! سرگیجهٔ شدیدی داشتم، چشمام سیاهی میرفت و نمیتونستم درست چیزی ببینم واسه همین دست به دیوار زدم که تا به آسانسور میرسم مثل خمیر پخش زمین نشم  . سوار آسانسور شدم و به طبقه ای که صدای جیغ و داد ازش می اومد رفتم.

اوه خدای من ! دوباره یه بچ دیگه مث گوز سرگردون اومده اینجا !

بیش از اندازه عصبانی بودم،  به حدی که اگه الان هر کی از جلوم درمیومد میتونستم جفت چشماشو از تو کاسه در بیارم و زیر پام له کنم !
وقتی آسانسور وایساد و در باز شد جمعیت انبوهی از افرادم رو که دور یه چیزی حلقه زده بودن رو دیدم و صدای نَکَرِه ای که هیچ جوره قطع نمیشد .
از آسانسور بیرون اومدم و جلو رفتم ،  به زور خودمو نگه داشته بودم تا شُل نشم و یا برای ایستادن از دیوار کمک نگیرم .

با دیدن من ، همه به سمتم برگشتن و بعد از یه تعظیم نود درجه ای مثل دو تا خط صاف ، دو  طرف من وایسادن و منتظر اولین دستور بودن .
یه خورده به فردی که رو زمین افتاده بود نگاه کردم ، چیز خیلی زیادی نمی‌دیدم ، نمیدونستم کیه ، اصلا حوصله و  مهمتر از اون اعصاب نداشتم. پس تصمیم گرفتم که برگردم به اتاقم و سعی کنم که کَپَمو بزارم تا شاید فردا خوب بشم .

- زندانیش کنین و حواستون بهش باشه تا فردا بیام ببینم چی به چیه و این گوز مزاحم چه گهی خورده . زود ببریدش و دیگه هم صدا ندید .

= چشم رئیس

و بعد به هر زوری که بود خودمو به اتاق فاکیم و تخت فاکی ترم رسوندن و سعی کردم که بخوابم ، ولی غیر ممکن بود ! وقتی بد خواب میشم دیگه محاله زرتی خوابم ببره ! هووففف ...
دلم می‌خواست با تفنگ شلیک کنم تو سرم ، بلکه راحت شدم !
ساعدمو روی چشمام گذاشته بودم و سعی میکردم بخوابم ، اما نمیشد ، اینو خوب میدونستم .
اون شب به هر بدبختی ای که بود خوابیدم . صبح روز بعد حالم بهتر بود ، سرگیجه و سردردم نداشتم ، ولی بی حوصله و خسته بودم .
از  تختم پایین اومدم و بعد اینکه کارامو کردم ، توی آشپزخونه رفتم تا صبحانه بخورم . همهٔ افرادم مثل هر روز قبل من سر میز نشسته بودن و با اومدن من همه از رو صندلیاشون بلند شدن و تعظیم کردن و بعد با اشاره ی من سر جاشون نشستن . وقتی جیمین صبحانه رو آورد ، با بی حوصلگی مشغول خوردن شدم ، مزهٔ چیزایی که می‌خوردم رو نمی‌فهمیدم ، مثل هر روز ...
وقتی همه صبحانمون رو خوردیم ، یاد دیشب افتادم ، باید رسیدگی میکردم . دوباره کدوم خری اومده اینجا ؟ دوباره کی از جونش سیر شده ؟
به پشتیِ صندلیم تکیه دادم و رو به فرمانده گفتم :

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now