Part 17

206 45 18
                                    

Jungkook : 

دوستش داشتم ... 

حسی که داشتم رو دوست داشتم ...

خاطراتی که به سرعت باد از جلوی چشمم رد میشدن و به یاد نمی آوردم رو دوست داشتم ...

گرمای وصف ناپذیری که به قلب منجمدم متنقل میشد رو دوست داشتم ...

زمزمه ای که میشنیدم و نمیشناختم رو دوست داشتم ...خیلی ! 

حضوری که به قلبم حجم زیادی از عشق ، آرامش و امنیت رو میداد ، از همه چیز تو این دنیا بیشتر دوست داشتم ! ...

دلم میخواست بدونم اونی که همهٔ این احساسات باارزش رو که راحت نمیشه بدستشون آورد رو بدون هیچ منت و قیمتی در اختیارم میزاره کیه ؟!

نمیدونم چرا ! ولی یه صدایی از اعماق قلبم میگه که تمام حسایی که از طرف اون شخص دریافت میکنم ، واقعین ! ... خالص و بی ریا !...

واهی از دنیایی که میدونستم قرار بود بعد از این لذت زود گذر ، برگردم بهش ...

در اون لحظه ، وجودم لبریز از احساسات آشنایی بود که ذرهٔ کمی از هر کدوم رو ، بدون اینکه بدونم یا بخوام ، بعد از اون اتفاق گند ، ته قلبم نگه داشته شده بودن ... درک نمیکنم چرا ، شاید بخاط اینکه بالاخره یه روز بفهمم چرا قلب سیاه من باید چنین چیزای باارزشی رو درون خودش داشته باشه و منشاشون چیه ؟...

اصلا نگه داشتنشون چه فایده ای داره وقتی که میدونم هیچ وقت قرار نیست درکشون کنم ؟!

با زمزمهٔ آرومی چشمام ناخوداگاه باز شد و خودمو توی خلأ تاریکی پیدا کردم ...

« جونگ کوک~ »

رو هوا معلق بودم ، نفس کشیدن داشت کم کم برام سخت میشد ...

سرمو به اطراف چرخوندم تا شاید بتونم شخصی که صدام زد رو پیدا کنم ، اما جز تاریکی چیزی ندیدم ..

«کوکیِ من ~! »

دیگه کم کم داشتم سکته میکردم از ترس ! آخه این کیه ؟!

قلبم تند تند میزد ، نمیتونستم درست نفس بکشم ، ماهیچه های بدنم منقبض شده بودن و جز پلک زدن کاری نمیتونستم بکنم ...

چند لحظه بعد ، دونه های درشت اشک از چشمام پایین اومدن ، روی گونه هام سر خوردن و وقتی به خط فکم رسیدن ...

دستای گرمی به آرومی روی صورت سردم نشستن و اونا رو پاک کردن ..

« چرا گریه میکنی ؟ من پیشتم ، نترس تو تنها نیستی ! »

پردهٔ نازکی از اشک جلوی دیدمو گرفته بود و من نمیتونستم شخصی که جلوم بود رو واضح ببینم ...

%ت..تو ک..کی هستی ؟؟

ایندفعه صداش رنگ بغض و ناراحتی گرفت :

A Moment To RememberDonde viven las historias. Descúbrelo ahora