Jin :
مشغول برگردوندن وسایل داخل جعبهٔ کمک های اولیه شدم که یدفعه یه سایهٔ بزرگ افتاد روم .
سرمو بالا آوردم ، نامجون داشت با ابروهای درهم رفته نگام میکرد . محلش ندادم و سرکارم برگشتم . تا وقتی که رفتم جعبه رو گذاشتم سرجاش و برگشتم ،بازم همینطور بهم خیره بود.
داشتم در دستشویی رو می بستم که یهو بازوم کشیده شد و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم، با عصبانیت سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم و با صدای آروم ولی عصبی ای گفتم :+ چرا اینجوری می کنی ؟مشکلت چیه؟
- این کارای مسخره چی می کنی تو ؟ها؟
با صدای بلند و لحن عصبی می گفت. دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم :
+ چه مرگته انقد بلند عربده می زنی ؟ میخوای بیدارش کنی ؟
مچ دستمو محکم گرفت و به دیوار چسبوند .
-زیادی دیگه بهت رو دادم ! حد و مرز خودتو رد کردی! فکر کنم یادت رفته تو اینجا زندانی ای و من ارباب اینجا ! کار اشتباهی بود که گذاشتم از اون انبار لعنتی بیای بیرون ، باید میذاشتم بپوسی !
+برام هیچ اهمیتی نداره کی هستی و کارت چیه و یا چه فکری می کنی ، من که نگفتم بذار بیام بیرون! گفتم؟ اصلا هم برام مهم نیست که همین الان اون تفنگ مسخرتو بیرون بیاری و به مغزم شلیک کنی ! اتفاقاً اگه این کارو کنی راحتم می کنی! زود باش! چرا وایسادی؟!
اعصابم به هم ریخته بود و از بس تند تند حرف زده بودم به نفس نفس زدن افتاده بودم، تو چشماش زل زده بودم و هیچ کاری نمی کردم..
اون واقعاً هیچ کس براش مهم نیست ؟؟
کم کم داشت گریه ام می گرفت ، دست راستم که آزاد بود رو مشت کردم و به سینهٔ چپش کوبیدم، دستمو همونجا رو سینش نگه داشتم ، همونطور که با چشمای اشکی توی چشماش زل زده بودم، با صدای بغض آلود و لرزونی گفتم:+ تو... تو اصلا میدونی قلب چیه؟ احساسات چیه ؟میدونی دوست داشتن و اهمیت دادن یعنی چی؟ اصلا مطمئنی اینی که اینجاست از سنگ درست نشده؟؟ مطمئنی که یه آدمی؟...
یه قطره اشک از چشمم پایین اومد ،
+نه.. تو یه آدم نیستی! چون یه آدم نمیتونه در این حد بی تفاوت و پست و خودخواه باشه ! .. تو.. یه هیولایی !
اشکام به سرعت پایین میومدن و صورتم رو خیس می کردن. کم کم انگشتاش دور مچم شل شدن و من سریع دستمو کشیدم و خودمو توی دستشویی پرت کردم.
جلوی آینه وایساده بودم و بی صدا اشک می ریختم.دلم یک آغوش گرم و پر مهر میخواست ...
یک منبع محبت و عشق بی پایان از طرف کسی که دوستم داره ...
▪▪▪
Namjoon:
مات و مبهوت به جای خالیش زل زدم.
درست من یکم نسبت به افراد دور و برم بی توجهم، درسته خشن وترسناکم..
ولی... قلب من از سنگ ساخته نشده!
من میتونم عشقو حس کنم! منم... منم میتونم محبت رو درک کنم !
میتونم عشق بورزم !..
دل من سیاهِ ولی من آبی رو خیلی دوست دارم ، منم مثل بقیهٔ آدما روزای روشن و آفتابی رو دوست دارم، منم دیدن غروب سرخ آبی رو دوست دارم ! منم حس می کنم ،منم درک می کنم... منم یه آدمم...
من یه هیولا نیستم...
با این وجود بازم فکر می کنم نمیتونم عاشق ملکه باشم!
چون اون، اونجوری که من واقعا هستم رو نمیبینه ،نمیدونه و نمیشناسه !
YOU ARE READING
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia