•3•

847 192 58
                                    

"دلم برات تنگ شده لی....... تو چی؟!
اوه میدونم هر لحظه داری به من فکر میکنی. تو الان یک فرشته ای نه؟
با مقدس بودن بهت خوش بگذره.
" J

لیام برای بار دهم یادداشت رو خوند.
اون رو پشت در خونش پیدا کرده بود و معلومه که میدونست نامه از طرف کیه!
تنها کسی که بتمن بزرگ رامش میشد.

___________________________
جوکر روی میز خم شد و انگشتای باریکش رو روی نقشه حرکت داد.
اون با صدای دورگه اش گفت : ما از این مسیر میریم، اشتون و لوک و کلوم کار اسکورت رو شما می‌سازین. مایکل و هارلی، سربازای توی ون با شمان. منم میرم سراغ راننده. گرفتین؟

افراد اون پسر جوون سر تکون دادن.
هارلی که روی میز بیلیارد لم داده بود پاهاش رو تکون داد و غر زد : حالا ام برید! من و پودینگ برنامه داریم !

جوکر با زانو هاش روی میز رفت و در حالی که کروات آبیش رو پرت می‌کرد به ناکجا آباد، زبونش رو روی دندون نیشش کشید و بیتوجه به پسر ها روی هارلی خیمه زد.

مایکل در حالی که از خونه خارج میشد زیرلب گفت : آره دیگه وقتی اون دختره ی جیغ جیغو هست کی به سرقت و این داستانا اهمیت میده؟!بزن بریم هرزه ها رو به فاک بدیم.

___________________________
تیموتی چونش رو روی پای جما فشار داد و زیر چشمی برادر بزرگش رو زیر نظر گرفت.

هری در حالی که به موهای بلندش چنگ میزد خودش رو روی زمین کنار خواهر و برادرش انداخت : خب احمقای دردسر! کم کم باید برم. جما لطفا کسی و نکش و تو کون بچه کمتر شاخ بازی در بیار.

تیموتی غر زد : شاخ بازی عنه؟ مرتیکه بهم گفت سیم تلفن!

هری اخم کرد : توهین آمیز بود! جمع کن بریم یک فصلم دونفره بزنیمش.

جما دستش رو روی شونه هری گذاشت و متوقفش کرد و ریز خندید :
فرفری های کصمغز! اون مرتیکه روت کراش داره. کندال هم اولین بار به هری همین رو گفت.
جما روی "مرتیکه " تاکید کرد.

هری دست خواهرش رو پس زد و کیفش رو از روی میز قاپید.
و در حالی که از خونه بیرون میرفت عربده کشید : جان جدتون دیگه گند بالا نیارید!

اون آدامس توت فرنگی ای توی دهنش انداخت و عرض خیابون رو با چلسی بوت هاش طی کرد.

+هری استایلز؟

هری برگشت و یک مرد سیاه پوست با چشم بند مشکی دید.
نگاه گیجی به اون انداخت : خودمم. شما؟

مرد دستش رو جلو آورد : نیک فیوری هستم.
هری اخم کرد، این اسم زیادی براش آشنا بود.

نیک ادامه داد : انتقام جویان براتون درخواست همکاری دارن.

____________________________
لویی و نایل در حالی که انگشتاشون به هم گره خورده بود توی محوطه مزخرف قدم می‌زدند.
جونور های بی حوصله توی محفظه های شیشه ای به اون ها چشم غره می‌رفتند.

اشلی و لیدر تنها افراد مشتاق اونجا بودند.
اشلی جوری بالا و پایین می‌پرید که موهای آبیش توی هوا تکون می‌خوردند اون از همه چی عکس می‌گرفت و سوال های مسخره و سخت میپرسید.

لویی با حس سوزشی به پشت گرنش چنگ زد، دستش رو جلوی چشمش آورد روی اون یک عنکبوت بود.
عنکبوت از دست لویی پایین پرید و روی زمین محو شد.

_قربان! عنکبوت رادیواکتیو توی محفظهٔ اش نیست!
این صدای فریاد وحشت زده یک دختر موقهوه ای بود.

________________________



𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒔 ✫ 𝑳.𝒔 𝒁.𝒎 [completed] Où les histoires vivent. Découvrez maintenant