تهیونگ پوزخندی که میرفت تا روی لبهاش شکل بگیره رو جمع کرد و با برداشتن گوشیش از روی میز کنار تخت، همراه جونگکوک از اتاق بیرون رفت.
آروم قدم برمیداشت و به خدمتکاری که درِ اتاق نزدیک به تراس رو باز کرد لبخندی زد و پشت سر جونگکوک داخل رفت.
اتاق دکورش کاملا با اتاق قبلی متفاوت بود و برعکس اون اتاق که خیلی عصبیش میکرد، اینجا آرامش بیشتری داشت و سادگی بیش از حد اتاق حس خوبی رو بهش القا میکرد.
با صدای زنگ گوشی جونگکوک سمتش برگشت و همونجور که چمدونش که کنار تخت بود رو باز میکرد، با شنیدن اسمی که از بین لبهای جونگکوک خارج شد دستهاش بی حرکت روی لباسش موند و سرش رو به سختی بلند کرد:
- واو پارک ووبین باورم نمیشه برگشتی پسر.
سرش رو سمتش برگردوند و با آب دهنی که به سختی از گلوی خشکشدهاش پایین فرستاد به جونگکوک خیره موند.
این اسم... تحت هر شرایطی، تو هر موقعیتی که بود... میتونست تپش قلبش رو به هزار برسونه.
اینکه تا به این حد دلتنگِ صاحب این اسم بود، اینکه بزرگترین حسرت زندگیش اسمی بود که از بین لبهای مردی بیان شده بود که حالا همسرش به حساب میومد باعث میشد لبخند تلخش هر لحظه بیشتر روی لبهاش بشینه.
لباسهاش رو عوض کرد و سعی کرد گوشهاش که تمام حواسش رو پرت صدای جونگکوک کرده بودن رو از صحبتهایی که حالا فقط راجب سهام و یکسری اسمهایی بود که متوجه نمیشد، بگیره و به پیام جیمین که صفحه گوشیش رو روشن کرد بده.
- خوابی؟!
براش جواب نه رو تایپ کرد و همونجور که دراز میکشید، به جونگکوک که تلفن رو قطع کرد و سمتش اومد نگاه کرد:
-دوستت بود؟!
جونگکوک روی تخت نشست و همونجور که پشتش به تهیونگ بود مشغول باز کردن ساعتش شد:
- آره.
میخواست بیشتر بدونه. انقدر زیاد که مطمئن بشه این فقط یک تشابه اسمی با شخصیه که دوستش داشته. تو حرفهاش متوجه قرار فردا عصرشون شده بود و این شاید میتونست دلیل خوبی باشه تا به اطلاعاتی که میخواست برسه:
- فردا میخوای ببینیش؟!
جونگکوک دراز کشید و همونجور که سرش رو به تاج تخت تکیه میداد از گوشه چشم به تهیونگ که سوالی نگاهش میکرد خیره شد:
- فکر کنم بین حرفهامون حتی ساعتش رو هم متوجه شدی، دلیل سوال پرسیدنت چیه؟!
- اینکه راجبش بیشتر بهم بگی؟!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه. دستش رو زیر سرش تکیه داد و کمی سمت تهیونگ متمایل شد:
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...