با نگه داشتن ماشین جلو ویلا همراه تهیونگ پیاده شد و قبل از اینکه قدمی برداره با دیدن سایه ای پشت درخت چشم هاش رو ریز کرد و با سرعت سمتش قدم برداشت و از یقه پسر گرفت و بیرون کشید و با عصبانیت داد زد:
_ کی هستی؟!
تهیونگ با دیدن پسر قدمی سمت جونگکوک رفت و همونجور که دستش رو روی دست جونگکوک میذاشت، خیره به چهره ترسیده و اشنای پسر با صدای لرزون و نگرانی لب زد:
_ و...ولش کن... لطفا... بهت گفتم ولش کن جونگکوک.
*****
با کوبیده شدن کمرش به دیوار، اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با نگاه کلافه ای سرش رو بلند کرد و به چشم های عصبی جونگکوک خیره موند:
_ چیشده؟!
جونگکوک عصبی از سوال تهیونگ که با بیحوصلگی واضحی بیان شده بود پوزخند کمرنگی زد و همونجور که سیگارش رو روشن میکرد، دقیقا روبروی پسر ایستاد و اب دهنش رو با حرص قورت داد:
_چیشده؟! حس نمیکنی این سوالی باشه که تو باید بهش جواب بدی؟!
جمله اش رو از بین دندون های قفل شده اش زمزمه کرد و قدمی نزدیکتر رفت:
_ چی شد؟! چرا حرف نمیزنی... اون از صبح که بجای رفتن به بیمارستان و ملاقات مادر مریضت که ادعات میشه دلیلت برای تمام این بازی ها سلامتی اون بوده، دیدن معشوقه ات میری و اینم از الان که بخاطر دخالت مزخرف و بیجای تو اون پسره عوضی از دستم فرار کرده و بخاطر خدا تهیونگ فقط بهم بگو تا کی قراره با دروغات زندگیم رو به گند بکشی.
نفس عمیقی در برابر صدای جونگکوک که تو نیم سانتی از صورتش تمام حرف هاش رو با جدیت و حرص واضحی بیان کرده بود، کشید و دستش رو سمت یقه بلوزش برد و دو تا از دکمه هاش رو باز کرد و گوشه لبش رو بین دندون هاش گرفت.
بغض سنگینی به گلوش چنگ انداخته بود و قلبش از اخرین جمله جونگکوک بیش از حد به درد اومده بود... اون حتی ساده ترین رفتارهاش هم به بدترین شکل ممکن برداشت میشد و چطور میتونست به جونگکوک ثابت کنه که قصدش خراب کردن زندگیش نیست... هیچوقت نبوده.
_ با توام تهیونگ، حرف بزن.
جونگکوک با عصبانیت گفت و دستش رو زیر چونه پسر گذاشت و خیره به چشم هاش منتظر نگاهش کرد:
_ او...ن، اون پسر برای سومین کار میکنه... یه جورایی از اولین بار همیشه دنبال من بوده تا... مطمئن بشه من این بازی رو خراب نمیکنم. و اگه امروز جلوت رو نمیگرفتم... سومین بهم شک میکرد و اونوقت نقشه تو خراب میشد... مجبور بودم جلوت رو بگیرم تا اون فرار کنه. حالا...
ِاب دهنش رو به سختی قورت داد و نفس حبس شده اش رو زیر نگاه سنگین و جدی جونگکوک به بیرون فوت کرد و ادامه جمله اش رو به دلخوری واضحی بیان کرد:
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...