_Part48-

14.8K 1.6K 1.3K
                                    

با دستش جونگکوک رو نشون داد و بین اشک‌هایی که با حرص روی گونه‌اش می‌ریختند، ادامه داد:

_ ازم متنفره.... یه زمانی تنها حالت نگاهش بهم عشق بود. واقعا دوستم داشت و من یه بی‌لیاقت عوضی بودم بخاطر تو... تو‌ با من اینکارو کردی. تو منو کشتی و شبیه یه هیولا دست‌ساز متولدم کردی...

عقب عقب رفت و همونجور که به دو مردی که کنار جونگکوک و تهیونگ ایستاده بود اشاره کرد،  عقب، عقب سمت در رفت و‌ بدون اینکه تفنگش رو پایین بیاره رو به جیهوپ ادامه داد:

_ حالا خوب نگاه کن چه کاری از دست هیولای کوچولوت برمیاد.

با تموم شدن حرفش و‌ اومدن دو مرد سمتش اخرین نگاهش رو‌ به جونگکوک که سمت تهیونگ دویید، دوخت و از جیبش کلیدی رو سمتش پرت کرد و لب زد:

_ دست‌هاش رو‌ باز کن، بذار اخرین نفس‌هاتون رو‌ تو اغوش هم بکشین.

جونگکوک‌ سمت شی‌وو برگشت و با گیجی نگاهش کرد و خیره به نگاه غمگین و مرده‌اش با شنیدن حرفش قدمی سمتش رفت:

_ منو مقصر ندون جونگکوک‌، درکم کن من همه چیزم رو‌ باختم کوک... منو ببخش و درکم کن...

با تموم شدن حرفش بی توجه به صدای فریاد جونگکوک شیر گاز رو باز کرد و با بستن در و قفل کردنش بی توجه به فریاد جیهوپ و جونگکوک از پله ها بالا رفت.

****

قفل رو چرخوند و با باز کردن زنجیر از دور مچ زخمی تهیونگ تنی که توی بغلش افتاد رو محکم بغل گرفت و روی زمین نشست. ترسیده بود؛ نگاهش تو فضای نمدار زیرزمین دنبال راه نجاتی می‌گشت و لب‌هاش نفس های عمیقش رو روی موهای خیس همسرش ازاد میکردند.

با نفس هایی که ناخواسته با صدای بلندی از حصار لب های چفت شده اش خارج میشد به لوله گازی که شکسته با سرعت کندی گاز رو تو فضای بزرگ اما بسته زیرزمین رها کرده بود نگاه کرد و با نگرانی تن تهیونگ رو محکمتر تو بغلش فشرد و با بوسه طولانی و ارومی که روی موهاش گذاشت سرش رو کمی خم کرد و به چشم های   بیحال پسر خیره شد و به آرومی زمزمه کرد:

_ لعنت به من... لعنت به من که بخاطرم تو این شرایطی.

تهیونگ با بیحالی نگاهش رو به چشم های پسربزرگتر که روی زمین نشسته بود و تنش رو کاملا تو بغلش گرفته بود  دوخت و با لحنی نامفهوم و دلخورانه جواب داد:

_ اینجوری نگو به خاطر تو نیس... 

با سرفه عمیقی جمله اش قطع شد و دستش رو اروم روی قفسه سینه دردناکش گذاشت و با صدای نگران جونگکوک سعی کرد کمتر حال بدش رو نشون بده، نباید نگرانش میکرد، همین حالا هم دونه‌های ریز عرق رو روی پیشونی جونگ‌کوک می‌دید و به خوبی می‌دونست میگرن عصبیش شروع شده و اضطراب و کلافگی به راحتی میتونست تو کمتر از چند ساعت از پا درش بیاره‌

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu