-part38-

15.2K 1.8K 1.3K
                                    

{برای دیدن عکسِ کاراکتر‌ها، انتهای همین پارت رو چک کنید}

بغض خفه‌ای که به قلبش چنگ میزد رو به سختی قورت داد و قدم‌های سنگینش رو سمت در برداشت و با باز کردنش به پسری که روبه‌روش ایستاده بود، نگاهی انداخت و با لبخند کوتاهی قدمی سمتش رفت. 

شی‌وو موبایل رو روی کاناپه پرت کرد و دست‌هاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و نگاهش رو بین چشم‌هاش سرخ و لب‌های خواستنیش چرخوند.

- همه چیز رو شنیدی؟! 

با سوال جونگکوک لبخندی زدی و همونجور که انگشت اشاره‌اش رو روی لب پسربزرگ‌‌تر می‌کشید به موبایلش نگاه کرد و جواب داد: 

- آره... ازت ممنون که خیالم رو راحت کردی کوک... اینکه خودم شاهد تموم شدن این ماجرا بودم باعث شد مطمئن بشم دیگه هیچکس نیست که بخواد تورو ازم بگیره. 

با تموم شدن جمله‌اش لب‌هاش رو روی لب‌های جونگکوک گذاشت و سمت کاناپه هولش داد و روی پاهاش نشست و با دیدن لبخند عاشقانه جونگکوک متقابلا لبخندی زد و شروع به باز کردن دکمه‌هاش کرد.

بغضی سنگینی که راه نفس‌هاش رو بسته بود به سختی قورت داد و دست‌هاش رو بالا آورد و روی شونه برهنه شی‌وو گذاشت و با صدایی که از فریادهای بلندی که در طول مسیر سر خودش کشیده بود، گرفته بود و با هر کلمه‌ای که بیان می‌کرد سوزش وحشتناکی رو تو گلوش حس می‌کرد، کنار گوش پسر کوچیک‌‌تر زمزمه کرد: 

- خسته‌ام شی‌وو. 

شی‌وو لب‌هاش رو از روی گردن جونگکوک فاصله داد و بعد از بوسه ملایمی که روی پوست سردش گذاشت سرش رو بلند کرد و با دست‌هاش صورت بی روح پسر بزرگ‌‌تر رو قاب گرفت و خیره به چهره‌اش پرسید: 

- چرا خسته ای؟! 

نگاهش رو به اخم کمرنگ پسر دوخت و سعی کرد به هر جایی به جز چشم‌هایی که خیره نگاهش می‌کردند زل بزنه: 

- مشخص نیست؟ درگیر دفتر اسناد و ساکت کردن خبرنگارا که با اخبار مزخرفشون باعث سقوط سهام نشن و... اینا دلایل کافی برای خستگی نیستن؟! 

بهونه‌هاش حتی به دلیل اصلی نزدیک هم نبود و کاش میتونست بهش بگه که چرا خسته‌اس... که تمام توانش رو برای ترک کردن تهیونگ استفاده کرد بود و حالا هیچ قدرتی برای ادامه دادن به این زندگی نداشت... اینکه قلبش رو با دیدن اشک‌های گمشده تهیونگ تو بارونی که تنش رو خیس کرده بود برای همیشه باخته بود و الان با کسی که روحش رو به شیطان فروخته بود هیچ فرقی نمی‌کرد و تنها دلیل زندگی کردنش جایی دور‌تر از اون داشت هر لحظه ازش متنفر‌تر میشد... 

شی‌وو نگاهش رو تو مردمک‌های بی روح جونگکوک چرخوند و با خونسردی پرسید: 

- هستن... اما تا زمانی که گزینه‌ای مثلِ ناراحتی برای جدا شدن از اون پسر رو تو حرف هات پنهان نکرده باشی... 

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang