جونگکوک با قدم های سستی از حیاط گذشت و با شنیدن صدای خنده بلندی، آب دهنش رو قورت داد. در ورودی خونه رو به داخل فشار داد و با دیدن صحنه مقابلش با نفس های حبس شدهای به چهره غرق در خون تهیونگ زل زد و قبل از اینکه قدمی جلو بره با شنیدن صدای شیوو با نفرت سمتش برگشت.
شیوو به در تکیه داده بود و خیره به پرده نمایش ویدیو پروژکتوری که به صورت لایو، تهیونگ رو نشون میداد لبخند کمرنگی زد و سمت جونگکوک قدم برداشت، دست هاش رو دور گردن پسربزرگتر حلقه کرد و خیره به چشم هاش پورخند کمرنگی زد.
نگاهش بین پرده سفید نمایش و چشمهایی که با تلخی بهش زل زده بودند چرخید و دستش رو روی انگشت های کشیده پسر که دور گردنش حلقه شده بودند گذاشت و خیره به تیلههای سرد و مشکیش، با حس عطر تنی که متفاوت بود چشمهاش رو برای لحظه ای بست و زیر لب با صدای گرفتهای زمزمه کرد:
_باید چیکار کنم؟!
بین پلک هایش رو باز کرد و دست پسر رو که از روی شلوار در حال نوازش کردن برجستگی عضوش بود کنار زد و با صدای خشداری ادامه داد:
_ بهم بگو باید چیکار کنم تا دست از سرش برداری و آزادش کنی؟!
_من رو جلوش به فاک بده... وقتی که دست هاش با اون زنجیرها به دیوار بسته است و هیچ راهی برای فرار از صحنه مقابلش نداره... من رو درست جلوی اون چشم های لعنتیش به فاک بده اونوقت شاید از جونش گذشتم جونگکوک... شاید...
تو نگاه پسر دنبال رد کمرنگی از شوخی گشت و با حرص وحشتناکی که به قلبش رخنه کرده بود، بی توجه به صدای تو سرش که ازش میخواست محتاطانه رفتار کنه، همونجور که به یقه پسر چنگ زد چرخید و محکم شیوو رو به در چوبی ویلا کوبید و برای چند لحظه خیره به چهره خونسردش نگاه کرد. از چشمهاش نفرت واضحی رو میخوند، نفرتی که شبیه خنجر زهرآلودی درست قلبش رو نشونه گرفته بود و جونگکوک حتی اگه یک سانت تکون میخورد، تمام زهر تو وجودش پخش میشد و اونوقت تنها راه نجات تهیونگ رو از دست میداد.
نفس سنگینش رو به سختی آزاد کرد و از بین دندونهای بهم فشردهاش با تحکم لب زد:
_ بذار تهیونگ بره... بذار بره اونوقت با هم حرف میزنیم.
شیوو اروم خندید و کمی گردنش رو به سمت بالا متمایل کرد و بخشی از موهای لختش درست روی چشم سمت چپش ریخت و چهره جدیش رو مخفی کرد:
_ و اگه اینکار رو نکنم؟!
_ منو امتحان نکن شیوو...
سرش رو نزدیکتر برد و خیره به چشمهای شیوو با لحن سردی ادامه داد:
_ من میتونم بخاطر تهیونگ بد باشم... خیلی بد.
لبخند کمرنگی به چشمهای مشکی جونگکوک که از فشار عصبانیت کمی قرمز شده بود، زد و با قورت دادن اب دهنش با صدای ارومی پرسید:
KAMU SEDANG MEMBACA
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romansa( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...