- چی داری میگی یونگی؟ چه حقیقتی؟
یونگی نفس حبس شدهاش رو رها کرد و قدمی سمت جونگکوک برداشت.
حقیقت بهتر از یک عمر با دروغ زندگی کردن بود. نه؟
ضربهای که حقیقت بهش وارد میکرد خیلی بهتر از لذتی بود که دروغ بهش میداد نه؟
چشمهاش رو به چشمهای منتظرِ جونگکوک دوخت و جواب داد:
- اینکه شیوو... شیوو واقعا...
با اخم به یونگی نگاه کرد و پروندهای که دستش بود رو روی میز انداخت:
- شیوو واقعا؟
یونگی نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد. باید میگفت. باید این بازیِ لعنتی رو تموم میکرد اما...
- با تو بودم یونگی... شیوو چی؟
سرش رو با فریاد جونگکوک بلند کرد و آب دهنش رو قورت داد. اگه اتفاقی براش میافتاد، اگه واقعا بهش شوک وارد میشد و تمام حافظهاش رو از دست میداد چی؟!
- شیوو، اون...
کلمات رو گم کرده بود. باید دقیقا چه بهونهای واسه گندی که زده بود پیدا میکرد؟
- باید ازش جدا شی... من هنوزم بهش اعتماد ندارم کوک...
بدون اینکه چشمهاش رو از نگاه یونگی بگیره روی صندلی چرمش نشست و پوزخند صداداری زد:
- میخوای بگی این همه مِنو مِن کردن برای گفتن حرفهایی بود که هرروز بهم میزدی؟!
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه:
- نه. فقط قصد داشتم نفرتم نسبت به شیوو رو تموم کنم، اما... هنوزم با دیدنش در حد مرگ عصبی میشم.
- میدونی یونگی...
سرش رو بلند کرد و به نگاه خیرهی جونگکوک چشم دوخت:
- تو دروغگوی خوبی نیستی... تو نمیتونی روبهروی من ایستاده باشی و وقتی مردمک چشمهات از نگاهم فرارین، راجب کسی که همیشه ازش متنفر بودی انقدر با تردید حرف بزنی.
از رو صندلی بلند شد و دقیقا پشت سر یونگی ایستاد. دستهاش رو روی شونههای محکم و مردونهی دوست چندین سالهاش گذاشت و کمی سرش رو نزدیک گردنش که بوی عطر تلخ همیشگیش رو میداد برد:
- یه روز بهت گفتم دلم میخواد با چشمهای بسته دوچرخه سواری کنم. توام خندیدی و به دوچرخه اشاره کردی... یادته؟
دستهاش رو از شونهی یونگی برداشت و روی صندلی روبهروش نشست و همونجور که به چشمهاش زل زده بود ادامه داد:
KAMU SEDANG MEMBACA
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romansa( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...