جونگکوک گفت و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه هیچ کس نباید از این موضوع که حقیقت رو میدونه با خبر میشد، مخصوصا پسری که کمتر از یک قدم باهاش فاصله داشت.
از دستش گرفت و روی پاهاش نشوند و بی توجه به تقلای آرومش به صدای متعجب و ترسیده اش گوش داد:
- چیکار داری میکنی؟! اینجا خیلی شلوغه دارن نگاهمون...
- بیبی دارم فانتزیت رو به حقیقت تبدیل میکنم.
تهیونگ اخمی کرد و به چشمهای سردی که میتونست قرمزیش رو حتی تو همین تاریکی هم تشخیص بده نگاه کرد:
- چه فانتری؟!
- فانتری به فاک رفتنت تو یه کلاب.
تهیونگ با ترس نفس حبس شدهاش رو به بیرون فوت کرد و دستهاش رو روی دستهایی که دکمههاش رو باز میکرد گذاشت.
با ترس از شنیدن حرف جونگکوک آب دهنش رو به سختی قورت داد و سعی کرد از روی پاهاش بلند شه:
- جونگکوک، نه... ولم کن.
پوزخندی از تقلا و تلاش بیش از حد تهیونگ روی لبهاش نشست. دستهاش رو دو طرف کمر پسر گذاشت و خیره به چشمهاش که بین رقص نور رنگی کلاب هم به خوبی استرسش رو به نمایش گذاشته بودن، با صدایی که سعی میکرد نفرتش رو پنهان کنه زمزمه کرد:
- چرا بیبی؟ این یکی از کینکهات بود، نبود؟!
آب دهنش رو قورت داد و دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و خیره به چشمهای مشکی جونگکوک با لحنی که از حرص میلرزید جواب داد:
- دیگه نیست... اوکی؟! حالا ولم کن.
- وول نخور.
جونگکوک در حالی که سعی داشت تهیونگ رو روی پاهاش نگه داره گفت و نیم نگاهی به اطراف کرد و با دیدن چشمهایی که باعث شده بود پسر از شدت معذبیت سرش رو بلند نکنه، کمی تهیونگ رو روی پاهاش جا به جا کرد و دستش رو از دوطرف بلوزش داخل برد و همونجور که پوست گرم تنش رو با انگشتهاش چنگ ملایمی گرفت لب زد:
- تو که دوست داشتی زیر نگاه سنگین بقیه به فاک بری، این همه مقاومت دلیلش چیه؟!
تهیونگ از بین دندونهای قفل شدهاش با حس نفرت عمیقی، محکم به شونه جونگکوک زد و از روی پاهاش بلند شد، روبهروش ایستاد و خیره به نگاه مغرورانه و پوزخند عجیبی که تمام شب روی لبهاش جا خوش کرده بود، آب دهنش رو با صدا قورت داد و سمت خروجی در دویید.
عصبانیت تمام وجودش رو احاطه کرده بود. حس عمیقی که باعث میشد صدای تپشهای قلبش تمام مغزش رو در بر بگیره. چقدر احمق شده بود که چند روز تمام احساس کرده بود به پسری که امروز به طرز عجیبی رفتارش با یه متجاوز کوچکترین فرقی نداشت علاقه داشته؟!
BINABASA MO ANG
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...