Ch.13

999 254 67
                                    

ساعت از 3 بعد از ظهر گذشته بود. و دو خلبان تازه کار، بعد از چند ساعت تمرینِ پیوسته و طاقت فرسا، به خوابگاهشون برگشته بودند. و اولین کاری که بعد از رسیدنشون انجام دادند، حبس کردن خودشون در حمامِ عمومی و تقریبا بزرگِ خوابگاه، در زیر فشار زیاد آب گرم بود.

خبری از وان نبود. پس باید با همون دوشِ ایستاده می ساختند. اتاقک های حمام، شامل دو شیشه ی مات و نسبتا بلند و یه پرده ی سفید رنگ میشد. یه فضای نسبتا کوچک. ولی کافی بود.. نه؟! برای سربازهایی که قرار نبود برای مدتی به خونه نرن، کافی بود.

وقتی گرمای آب رو، روی شونه هاشون احساس کردند، پلک هاشون به هم نزدیک شد و آه خسته ای از میان لبهاشون فرار کرد.

دقیقه ها به سرعت از هم جلو افتادن و حدود یک ساعت بعد، بالاخره از حمام گرم دل کندند و با حوله هایی که دور پایین تنشون پیچیده شده بود، به طرف لاکرهای روبه روشون، که فقط برای همون یک ساعت، کلیدهاشون رو گرفتنه بودند، رفتند.

به جز دو پسر خسته، چندتا خلبان دیگه هم اونجا بودند. و صدای پچ پچ صحبت کردنشون در محیط گرم حمام پیچیده بود.

اما ناگهان صداشون قطع شد، و رو به دو مردی که ارشدشون حساب می شدند و خیلی کم پیش می اومد به اونجا بیان، احترام نظامی گذاشتند.

جونمیون و بکهیون از سکوت ناگهانی اون چهار مرد، نگاهشون رو به ورودی اون مکان نسبتاً بزرگ دوختند. با دیدن فرمانده اوه و ستوان پارک که به سمت اون ها می اومدند، با تعجب، در حالی که هنوز نیمه لخت بودند، به ارشدهاشون احترام نظامی گذاشتند.

اخم محوی روی چهره ی ستوان پارک نشسته بود. و دلیلش؟! اوه.. مسلماً چانیول بعد از برگشتنشون از تمرین بقا، از طریق مینهو، یکی از بهترین مامورهای اطلاعاتیشون، متوجه نقشه ی سهون شده بود.

و خب.. این کاملا دلیل حضور اون چین خوردگی بین ابروهای مرد رو توضیح میداد.

دو مرد، در یک قدمیه دو پسرِ متعجب متوقف شدند. چانیول به در فلزیِ لاکری که نزدیکش بود تکیه داد و بازوهاش رو جلوی سینه اش به هم گره زد.

سهون دم عمیقی گرفت و برای چند ثانیه عقب گرد کرد، و به چهار مرد دیگه ای که به اونها خیره شده بودند، نگاه کرد.

- فکر کنم دیگه میتونید برید..!

و به لباس هایی که به تن کرده بودند، اشاره کرد. و خب.. اون چهار نفر هم بدون تردید و یا وقت تلف کردن، وسایلشون رو برداشتند و بعد از بستن در لاکر ها و گذاشتن احترام نظامی، اونجارو ترک کردند.

سهون نفس دیگری گرفت و با لبخندی که به تازگی، زیاد روی صورتش می نشست، نگاهش رو به صورت خیسِ جونمیون داد:

- لباساتو بپوش، و باهام بیا..

و جونمیون با تکون دادن سرش، به پوشیدن بقیه ی لباس هاش پرداخت. از اونجایی که سرهمیِ مشکی رنگش در تمرینات کثیف شده بود، یه شلوار خاکی رنگ همراه یه تی شرت سفید رنگ که آرمِ جنگاوران روی سینه اش خودنمایی میکرد، پوشید. بندهای پوتینش رو محکم کرد. ساک کوچک لباس هاش رو برداشت. و بدون خشک کردن موهاش، بعد از تکون دادن دستش برای هیونگش و زمزمه کردن "فعلا"، و گذاشتن احترام نظامی به چانیول، همراه سهون اونجارو ترک کرد.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora