Ch.16

929 227 67
                                    

نفس های گرمی که به صورتش میخورد، در کنار نورِ گرمِ خورشیدی که از لابه لای شاخ و برگ درخت ها رد می شد و با چشم هاش برخورد میکرد، وادارش میکرد به اجبار هم که شده، پلک هاشو از هم فاصله بده.

صدای نرمِ حرکت موج های آبِ دریای نزدیکشون، ضعیف به گوش می رسید و گاهی سایه ی حرکت یک یا دو پرنده ی کوچک که در همون حوالی پرواز می کردند، روی صورتش می افتاد و برای چند ثانیه هم که شده، اجازه نمیداد نورِ گرم خورشید به چشم هاش برخورد بکنه.

برای دقایق کوتاهی، به منظره ی زیبای روبه روش خیره شده بود و آرامش اطرافش رو نفس میکشید. و بعد، با یادآوری مکانی که درش بود و حضورش بین بازوهای محکمی که به تنِ گرم و برهنه ای فشارش میدادن، گرمای شرم و خجالت به خاطر خاطرات شبِ گذشته روی چهره اش نشست و با چرخوندن سرش، با چهره ی غرق در خوابِ فرمانده روبه رو شد.

لبخند نرمی روی لبهاش متورمش نشست. دستش بدون اجازه از مغزش، بلند شد و روی صورتِ مرد کنارش نشست. ابروهاش رو مرتب کرد و خطِ کمرنگِ اخم بین دو ابروش رو، پاک کرد.

انگشت هاش بیشتر از قبل پیش روی کردن و روی لب های باریک و نیمه خشکِ فرمانده نشستند.

نوازش وار، انگشت هاشو روی صورت مرد تکون میداد و هر تکه از صورتش رو با چشم هایی که به ندرت پلک می زدند، جایی درون قلبش حک می کرد.

انگشت های خنکش جرئت بیشتری گرفتن و جایی روی گردن سهون قرار گرفتن. و با طی کردن یه خط نامرئی، شانه ی محکم و پهنش رو رد کردن. تا جایی که به سوختگی کمرنگ روی بازوی سهون رسیدند. کف دستِ جونمیون به آهستگی روی سوختگی کشیده شد. و پسر به وضوح، تکون خوردن ناگهانی سهون رو از نظر گذروند.

پلک های خسته ی سهون از هم فاصله گرفتن و به چهره ی زیبایی که با برخوردِ نور با صورتش، وادارش میکرد زیباییش رو بپرسته، خیره شد.

سرمای خنکِ دست جونمیون رو روی سوختگی بازوش احساس میکرد و این هشیار نگهش میداشت.

لبخند پنهانی روی لبهاش جا خوش کرد و با برداشتن دستش، از روی کمر جونمیون، انگشت هاش رو درون موهای بلند و به هم ریخته ی پسر فرو برد و سعی کرد کمی مرتبشون بکنه.

این روز ها بیشتر از هر وقت دیگری داشت لبخند می زد. و تمام اون هارو مدیون پسر کنارش بود. پسری که بهش یادآوری کرد که قلب خسته اش باز هم میتونه بتپه. حتی محکم تر و پر صدا تر از قبل.

و این سکوت لعنتی...

و چشم هایی که بدون توقف به هم خیره شده بودند.

دست سهون، جایی بین گونه و گردن جونمیون متوقف شد و فقط انگشت شصتش بود که به آهستگی پر زدن پروانه، گونه ی برجسته ی پسر رو نوازش میکرد

- صبح بخیر

با صدای گرفته ای لب زد.

+ صبح بخیر

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt