After Story "Hunho"

786 188 139
                                    

سئول - زمستان 2023

نور خورشید به زردی میرفت و کم کم آسمان از رنگ سرخ غروب به سیاهی شب متمایل میشد. لامپهای دفترش همگی خاموش بودند، اما تمایلی به روشن کردنشون نداشت.

سایه ی نیمرخش با موهایی که به طور مرتب کوتاه میشدند، روی میز چوبی و سفید رنگ نقش بسته بود و انگشت هاش با بیتفاوتی همیشگیش، خودکار سنگین و سیاه رنگ رو پایین برگه هایی که به امضاش نیاز داشتند، حرکت میدادند.

ساعتش به دور مچش سنگینی میکرد، اما با هر صدای تیکی که میداد، باعث میشد چهره ی بیتفاوتش کم کم از بین بره و نگاه منتظرش به دنبال عقربه های ظریفش حرکت کنند تا بالاخره به اون ساعتی که هر روز منتظرش بود، برسند.

و دقیقا، سر ساعت همیشگی صدای زنگ گوشیش بلند شد و تصویر مردی که دلتنگش بود، روی صفحه نقش بست. مردی که برای یک هفته ازش دور بود. خودکاری که حالا بیشتر از قبل سنگین تر بود رو رها کرد و به گوشی لرزانش چنگ زد.

+ الو
با عجله لب زد. صدای خنده ی آرامی توی گوشش پیچید و همون صدای آرام لبهای بیحالتش رو به منحنی کوچک لبخندی شکل داد.

- پایین منتظرتم..
مرد به آرامی لب زد و بعد از گوش سپردن به صدای نفس های پسر و شنیدن "اومدم" کوتاهش، تماس رو قطع کرد.

پسر به سرعت پرونده ی جلوش رو بست، و همزمان با چنگ زدن به کُتی که هیچ علاقه ای به پوشیدنش نداشت، پرونده ی سبک وزن رو هم برداشت.

در کشویی دفترش رو باز کرد. همزمان با بیرون اومدنش از دفتر تاریکش، دختری که عنوان منشیش رو داشت، از پشت میزش بلند شد.

- آقای کیم
+ اینو تحویل پدرم بدین

و پوشه رو به دست دختر سپرد. کتش رو توی مشتش فشرد و با قدم های بلند به طرف آسانسور حرکت کرد. و توجهی به دختری که سعی داشت بهش یادآوری کنه پدرش بهش گفته بود که بدون اطلاع قبلی، شرکت رو ترک کنه، نکرد.

اونقدری هیجان داشت برای دیدن دوباره ی مردش، که عصبانیت همیشگی پدرش براش مهم نبود.

براش مهم نبود که با اکراه قبول کرد که پسرش تونسته عضوی از جنگاوران بشه.

براش مهم نبود که با اکراه بعد از 25 سال، بالاخره به عنوان پسرش قبولش کرد و به عنوان تنها وارثش، به دنیا معرفی.

براش مهم نبود که با رابطه اش با سهون، مخالف بود.

جونمیون تغییر کرده بود. از پسر ضعیفی که با ترس و در تاریکی زندگی میکرد و تنها پوششی به عنوان قدرت به تن کرده بود، به پسری با روحی قوی و چهره ای قدرتمند تبدیل شده بود.

و حالا درحالی که حلقه ی سرد و نقره ای رنگ نشسته بر روی انگشت حلقه اش رو لمس میکرد، لبش رو از داخل می گزید و به این فکر میکرد بعد از دوری یک هفته ایشون، به خاطر ماموریت های سهون و کارهایی که پدر خودش بهش سپرده بود، باید کجا برن و یا چیکار کنن. هرچند میدونست برنامه ریزی بیهوده است. چون در آخر تنها جایی که برای رسیدن بهش مشتاق بود، آغوش سهون بود و اتاق نیمه تاریک جنگلیشون. اما جونمیون از برنامه ی سهون خبر نداشت.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin